سفر روزنامه نگاران زن ایرانی به افغانستان
راه طولانی کابل
کانون زنان ایرانی
گزارش و عکس: نفیسه حقیقت جوان
میزند زیر آواز: «هرجا دلی شکسته دیدی/ یادی ز دل شکستهام کن
هرجا به قفس پرندهای بود/ یاد از پر و بال بستهام کن
یادی ز دل شکستهام کن/ ای بیخبر از محبت و مهر
ای بیخبر از سرشک یاران/ ای بیخبر از جدایی و من
فارغ ز خیال بیقراران / یادی ز دل شکستهام کن.»
بعد هم میگوید: «اگر بروی افغانستان و بمیری، خودم میکشمت… .»
روزِ اول- راه طولانی رسیدن به کابل
۱۰ مهر ۱۳۹۵ (اول اکتبر ۲۰۱۶)
انگار هزار سال است از این جملات میگذرد؛ هزار روز و شب… و ما امروز به دنبال ویزای (یا به قول خودشان «ویزه») افغانستان بودیم. صبحِ نهچندان زود به اتفاق خاطره و نسترن رفتیم سفارت «کبری جمهوری افغانستان» واقع در خیابان پاکستان. جمعیت زیادی روبه روی ساختمان سفارت منتظر بودند. خوشحال بودیم؛ انگار قرار است به بهترین سفر دنیا برویم و در چهرهٔ آدمها دنبال رد کسانی بودیم که آشنای دیاری باشند که قرار است میزبان ما شود. ما سه خبرنگارِ آزاد و پُرشوریم که مدتها رویای سفر به افغانستان را در سر میپروراندیم و حالا به پیشنهادِ میزبانی دوستی نادیده، تصمیم به تحقق این آرزو گرفتیم.
این بار برعکس همیشه، شلوغی و ازدحام نهتنها حالمان را بد نکرد، که خوشحالترمان هم کرد؛ این ازدحام یعنی، افغانستان آنقدرها هم که فکر میکنیم جای ناامنی نیست.
گفته بودند باید نوبت بگیرید؛ نوبت اینترنتی. اما ما سه نفر شبیه انسانهای نامتمدن، سرمان را انداختیم پایین و رفتیم داخل. از مأمور پلیس دیپلماتیکی که جلوی در ورودی ایستاده بود پرسیده بودیم برای درخواست ویزای توریستی چه کنیم؟ او هم با خوشرویی ما را به داخل سفارت حواله داده بود.
بهمحض ورود، دیدیم شلوغی و هیاهو چندین برابر بیرون سفارت است. پرسیدیم برای ویزا چه کنیم؟ با تعجب نگاهمان کردند، و دستِ آخر یکی از کارمندان سفارت گفت: «بروید درِ بغل؛ آنجا که نوشته صدور ویزا. بپرسید، میگویند کجا.» خندان و خوشحال آمدیم بیرون و دوباره بدون نوبت رفتیم داخل. آقایی به نسبت مُسن و بسیار خوشاخلاق از پشت باجه سرک کشید: «چه میخواهید؟» آنقدر هیجان داشتیم که نمیتوانستیم لبخندهایمان را جمع و جور کنیم. سهتایی باهم گفتیم: «ویزای توریستی افغانستان میخواهیم.»
مردِ پشت باجه، با نگاهی لبریز از تعجب گفت: «هر سه تا؟» گفتیم: «بله!» گفت: «پاسپورتهایتان را بدهید.» با عجله و خوشحالی پاسپورتها را به او دادیم. بعد از کمی مکث و وارسی پاسپورتها پرسید: «خویشاوندانتان خبر هستند که میخواهید به افعانستان سفر کنید؟» (لابد برایش خیلی عجیب بود که سه دختر جوان انقدر مشتاق سفر به افغانستاناند.) یکصدا گفتیم: «بله!» (البته خبر داشتند و نداشتند؛ انقدر بزرگ بودیم که خودمان تصمیم بگیریم به کدام سفر برویم و به کدام نه.) با تردید کارتی به دستمان داد و گفت: «به این آدرس بروید. باید آزمایش بدهید. آزمایش دادید، همراه جوابش، با یکقطعه عکس و فرم پرشدهٔ درخواست ویزا برگردید همینجا. تا ساعت ۴ بعدازظهر هستیم.»
به کارت نگاه کردیم: «خیابان میرعماد، نبش کوچهٔ ششم، بیمارستان مهراد.» سرخوش راه افتادیم سمتِ بیمارستان. موقع ورود به آزمایشگاه، از مبلغی که باید میپرداختیم جا خوردیم؛ ۱۲۰ هزارتومان در ازای آزمایشِ خونی که نمیدانستیم برای چیست.
مقصد سفر و شوقی که برایش داشتیم گفتوگویی بین ما و پرستارها انداخت. از افغانستان و دلیل سفر ما پرسیدند. گفتیم همیشه آرزو داشتیم این سرزمین و مردمش را از نزدیک ببینیم. پرسیدند هزینهٔ سفر چقدر است؟ گفتیم: «بخت با ماست که دوستی بیمنت و از سرِ لطف میزبان ما خواهد بود؛ اما عمدهترین هزینه بلیط هواپیماست که از تهران به کابل چیزی حدود یک میلیون و ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومان میشود. صدور ویزا ۱۰۰ دلار و آزمایش هم که حالا فهمیدیم ۱۲۰ هزار تومان خرج برمیدارد. ۷۵ هزار تومان عوارض خروج از کشور و خردهریزهای دیگر را هم اضافه کنید به همهٔ اینها.»
خانم پرستارِ خوشرو پرسید: «آنجا بروید باید حجاب داشته باشید؟» سهتایی زدیم زیر خنده و گفتیم: «خب! افغانستان است بالاخره؛ احتمالاً قوانینِ پوشش مشابه ایران باشد. به هر حال آمریکا یا اروپا نمیرویم.» و اضافه کردیم میزبان مهربانِ ما در پاسخ به یک از سوالهای متعدد ما دربارهٔ همین موضوع گفته بود «پوششی شبیه آنچه در تهران داریم، برای کابل هم کفایت میکند.» گرچه شک دارم چنین معیاری، معیار درستی برای کافی بودن یا نبودن پوشش در افعانستان باشد!
نمونهها که گرفته شد، متوجه شدیم آزمایش HIV، هپاتیت B و هپاتیت C از ما گرفتهاند و قول دادند یک ساعت و نیم دیگر جوابها آماده باشد. البته اینکه دقیقاً چرا باید چنین آزمایشی را میدادیم، متوجه نشدیم.
بعد از بیمارستان، نوبت به پرکردن فرمهای آنلاین ویزه رسید. فرمهایی که بعدها فهمیدیم برای خودشان بازار سیاهی دارند. کلی در اینترنت گشته بودیم و حتی یک درصد هم گمان نمیکردیم مسیری که میرویم اشتباه باشد. لینکی را که مربوط به فرم آنلاین درخواست ویزه بود پیدا کردیم و فایل pdf اش را دانلود کردیم و به ترتیب همهٔ اطلاعاتِ لازم را وارد کردیم. سرآخر هم پرینت گرفتیم و بعد از تماس با بیمارستان، راه افتادیم که جوابها را بگیریم. جوابهای مهر و مومشده را تحویل گرفتیم و همراه با فرمها و سایر مدارک (یک قطعه عکس و پاسپورت) رفتیم سفارت.
نفر دومِ پشت باجه (که بعدها فهمیدیم «آقای ابراهیمی» است) مدارک را تحویل گرفت و متعجب با اشاره به فرمهای پرشده گفت: «این فرمها را دیگر از کجا آوردید؟» بادی به غبغبهامان انداختیم و گفتیم: «از روی سایتِ سفارت دانلود کردیم. (یعنی که ما خیلی بلدیم!) آقای ابراهیمی با مهربانی فرمِ دیگری نشانمان داد و گفت: «ولی باید این فرم را پر میکردید. این که شما دارید هم خوب است اما این یکی بهتر است.» عینِ بستنی یخیِ زیر آفتاب مرداد وارفتیم! باورمان نمیشد اشتباه کردیم؛ پیشترش کلی پیش خودمان کِیف کرده بودیم که همهٔ کارها را در یکنصفهروز جمع و جور کرده بودیم.
گفتیم: «امکان ندارد! این فرم روی سایت سفارت بود. حالا اگر این که ما داریم هم خوب است، خب همین را قبول کنید!» آقای ابراهیمی با همان حوصله و روی خوش گفت: «استادی در دانشگاه داشتیم که میگفت هیچوقت به کسی که اشتباهی میکند مستقیم نگویید اشتباه کرده؛ بگویید این کاری که کردی خوب است ها، اما آن یکی بهتر است! ببینید فرمی که شما پر کردهاید قدیمی است. قبلاً از این فرم استفاده میشد اما حالا باید این یکی را پر کنید؛ اینطور بهتر است. حالا اشکالی ندارد. بروید همین دفتر رو به رو و بگویید فرم مخصوص ویزه را به شما بدهند. بعد که فرم را آنلاین پر کردید، همان اینترنتی هم نوبت بگیرید.»
دست از پا درازتر از سفارت آمدیم بیرون و رفتیم آن دستِ خیابان. از چند آقایی که در مغازهای که بیشتر شبیه بنگاه معاملات ملکی بود تا دفتر خدماتِ آنلاین، درخواست فرم ویزه کردیم. آنجا بود که متوجه شدیم ناآگاهی و عدم دسترسیِ مستقیم برخی از مردم به اینترنت (خصوصاً مهاجران افغانستانی که مراجعین اصلیِ سفارت هستند)، فرصت چه سوءاستفادههایی را برای بعضی فراهم کرده! در هزارتویی گیر افتاده بودیم که بهنظر نمیرسید با وجود دیوارهای خیلیخیلی کوتاهش به این راحتیها هم بتوانیم از آن بیرون بیاییم.
هر کس قیمت خودش را میداد و چیزی میگفت اما بالاخره پسر جوانی که آن دور و بر برای خودش میچرخید گفت: «ده تومن براتون پروفایل وا میکنیم، بعد حالا درخواست ویزه و پرینتِ فرم و اینا هم هست». پسرک طوری دربارهٔ فرمهای آنلاین و وارد کردن اطلاعات حرف میزد که انگار میخواهد شاخِ غول بشکند! همین را بهش گفتیم: «آقا مگر میخواهید فیل هوا کنید! یک فرمِ ساده است دیگر!» نکتهٔ جالبِ داستان این بود که همهشان اصرار داشتند به ما بقبولانند خودمان «دستِ تنها» نمیتوانیم فرمها را پُر کنیم و اگر هم چنین کنیم، امکان رد شدن درخواستمان خیلی زیاد است.
از آنجا آمدیم بیرون و یکییکی کافینتهای خیابانِ سفارت و بعد بهشتی را گز کردیم تا بالاخره دوستی افغانستانی که صاحب کافینت کوچکی در برجِ گلدیس (واقع در خیابان بهشتی، کمی مانده به خیابان میرعماد) که مثل آن دیگران به اتباع افعانستانی یا مراجعین سفارتِ افغانستان خدمات ارائه میداد گفت: «حالا حتماً لازم نیست کسی این کار را برای شما انجام دهد. اگر کامپیوتر و اینترنت دارید، خودتان هم میتوانید با مراجعه به سایتِ سفارت، پروفایلی ایجاد کنید و فرم مربوطه را پر کنید و بعد هم نوبت بگیرید.»
از کافینت که بیرون آمدیم خاطره گفت: «خیلی زور داره آدم تو مملکت خودش هم غریب باشه ها. دَه جا رو گشتیم تا بالاخره این آقا بهمون راه و چاه رو نشون داد.» ساعت نزدیکِ چهار بود و آن روز دیگر به سفارت نمیرسیدیم.
روزِ دوم- راه طولانی رسیدن به کابل
۱۱ مهر ۱۳۹۵ (اول اکتبر ۲۰۱۶)
واقعاً دَم آن دوستِ افغانستانی گرم. اصلاً کار سختی نبود و مهارت ویژهای هم نمیطلبید. کمی حوصله و دقت میخواست که ما سه تا کلیش را داریم. تمام صبح را به پر کردن فرمها برای هر سهتاییمان گذراندم چون وبسایتِ سفارت مدام دچار اختلال میشد. مراحلِ کار ساده بود:
باید به آدرس visa.e-embassy.ir میرفتیم. روی عبارت «نوبت بگیرید» و بعد «ورود یا ایجاد پروفایل» کلیک میکردیم. بعد در صفحهای که میآمد روی «ایجاد پروفایل» میزدیم تا سهسری فرمِ مربوط به اطلاعات فردی، سفر و پاسپورت را پر کنیم و سرآخر، حالا با داشتنِ پروفایلی ثبتشده، از همان صفحهٔ دوم واردِ پروفایل شویم و درخواستِ صدور نوبت مصاحبهٔ ویزه کنیم. همهٔ این کارها را یکییکی برای هر سه نفرمان انجام دادم و سامانه هم برای همان روز نوبتِ مصاحبه داد.
بعداز ظهر، جلوی در سفارتِ افغانستان به هم رسیدیم. تمام مدارک را به آقای ابراهیمی تحویل دادیم. و منتظر نوبتِ مصاحبه شدیم.
در همین فاصله، یک «خارجی» وارد سفارت شد. شاخکهای هر سهتامان فعال شد که سر دربیاوریم او کیست و اینجا چه میکند. گوش تیز کردیم به صحبتهایش با آقای ابراهیمی و متوجه شدیم نمایندهٔ دفتر پناهندگان دانمارک در تهران است و قصد دارد به افغانستان برود؛ او هم مثل ما مشتاق دیدن این غریبستان بود.
بعد از او، تک به تک در مصاحبهای شرکت کردیم که در عین جدی بودن، شیرین و فرحانگیز هم بود.
آقای ابراهیمی بعد از مصاحبهها و اضافه کردن چند نکته بهصورت دستی به فرمهایمان پرسید: «خب حالا بروید فیشهایتان را واریز کنید.» در توضیحات برگهٔ درخواست ویزه نوشته شده: «تنها در صورت پذیرفته شدن درخواست شماست که باید هزینهٔ صدور ویزا را پرداخت کنید.» پس معنای این جمله آن بود که درخواست ویزای ما قبول است. یعنی آنها قبول کردهاند به ما این بخت را بدهند تا قدم به سرزمینی بگذاریم که هر کس، دیده و نادیده، باخبر و بیخبر، نظری دربارهاش دارد و هر کدام از ما هم تصویری در خیالمان از آن ساختهایم. یعنی مجازیم به افغانستان برویم تا با چشم خودمان ببینیم سرزمینِ آنها چقدر غمگین و چقدر شاد، چقدر ایستاده و چقدر از پا افتاده، چقدر رؤیایی و چقدر هولناک است.
در پوستِ خودمان نمیگنجیدیم. خودمان را در افغانستان میدیدیم؛ بالاخره توانسته بودیم به یکی از رویاهای دورمان جامهٔ عمل بپوشانیم.
روزِ سوم- راه طولانی رسیدن به کابل
دوازدهم مهر ۱۳۹۵ (سوم اکتبر ۲۰۱۶)
مطمئن نیستم ما اشتباه شنیدهایم یا مسئولان سفارت هم درست نمیدانستند اما هرچه بود حالا که ساعت یک ربع به یک بود و من با فیشهای خودم و بچهها در بانک ملی بودم، در کمال ناباوری متوجه شدم امروز را هم بهکلی از دست خواهیم داد.
بخشِ ارزی بانک ملی به هیچ عنوان معادل ریالی مبلغ ویزه را نمیپذیرفت. باید دلار میخریدیم. برای هر درخواست ۱۰۰ دلار (البته پیش از مراجعه به سفارت و در جستوجوهای اینترنتیمان خیال میکردیم مبلغِ مورد نیاز هر ویزه ۸۰ یورو است که نبود.) صد دلار بدون هیچ خطخوردگی، پارگی و مهر یا نوشتهای. مسئول باجهٔ ارزی تاکید کرد که هنگام خرید، از قبول دلار قدیمی، هرچند سالم و فاقد خطخوردگی و پارگی و مهر و نوشته، هم خودداری کنیم.
با هر ترفندی بود ۳۰۰ دلار تهیه شد اما برای پرداخت مبلغ صدور ویزه رعایت ساعت اداری اجتنابناپذیر بود، یعنی پیش از ساعت ۱ بعدازظهر. بعد از این ساعت، کارتان تحتِ هر شرایطی به روز بعد موکول خواهد شد.
در صرافی پرسیده بودم آیا محدودیتی برای خرید افغانی هست؟ فروشنده باحوصله توضیح داد که صرافها معمولاً افغانی ندارند و اگر قصد خرید داریم یا باید از چند روز قبل با آنها هماهنگ کنیم یا اینکه سراغ فروشندههای میدان فردوسی برویم. این را هم اضافه کرد که بهتر است سراغ آشنا یا شخصی مطمئن برویم چرا که امکان خرید ارز تقلبی هم کم نیست.
اصلاً و ابداً! «اصلاً و ابداً!» اینها را کارمند باجهٔ کلر بانک ملی، شعبهٔ کسری در پاسخ به این پرسش که «آیا بانک ملی در کابل یا کلاً افغانستان، شعبهای دارد؟» گفت. با چنان صراحت و قاطعیتی که انگار خواسته باشیم تحریمهای سازمان ملل را دور بزنیم. با این جواب تکلیفمان روشن شد که نمیشود به تبدیل سادهٔ ریال به افعانی و جابهجایی بیدردسر پول در صورتِ لزوم دل بست.
درک اینکه چرا بانکهای ما نمیتوانند فعالیتهای برونمرزیِ مؤثر و متعدد داشته باشند، برایم دشوار است. انتظار داشتم دستِ کم در افغانستان شعبهای از بانکهای ایرانی، حضوری فعال داشته باشد اما انگار این انتظار زیادی رؤیایی بود.
روز چهارم- راه طولانی رسیدن به کابل
سیزدهم مهر (چهارم اکتبر ۲۰۱۶)
در بانک کنار دو مرد جوان ایستاده بودم که کلی فیش پرداختِ سفارت در دست داشتند. کنجکاو روی برگههایشان سرک کشیدم تا شاید بتوانم نوشتههایش را بخوانم. روی بعضی از فیشها نوشته شده بود: «۵۰ دولار بابت تغییر.» روز دوم که برای ادامهٔ کار به سفارت رفته بودیم، آقای ابراهیمی به ما گفت: «هستند کسانی که حاضرند با دریافت مبلغی بیشتر، کارهای خرید ارز و پرداخت فیشهای بانکی را انجام دهند.» گرچه به ما پیشنهاد داد این بخش را هم خودمان به سرانجام برسانیم.
دلم میخواست ازشان عکس بگیرم ولی ترسیدم دردسر شود و در صدور ویزاهایمان مشکلی پیش بیاید. آخرسر طاقت نیاوردم و از یکی از مردها پرسیدم: «روزانه چندتا فیش میآوری بانک؟» مرد پاسخ داد: «پنج تا هفت تا.» با تعجب گفتم: «پنج تا هفت تا فیش صدور ویزا؟!» با آرامش جواب داد: «نه! بیشترشان برای تمدید پاسپورت و کارهای اینچنینی است. برای ویزا معمولاً ما کاری نمیکنیم.» بالاخره ۱۰۰ دلاریهای نو و تانخورده و بدون خط و خش را تحویل بانک دادم و مهرِ «دریافت شد» بانک روی برگههای سفارت خودنمایی کرد. فیشهای مهرخوردهٔ توی دستم حسِ پیروزی داشت. به سمت سفارت راه افتادم. برخلاف روز اول و دوم، توی اتاقک صدور ویزا هم جمعیت نسبتاً زیادی منتظر بودند.
نوبت به من که رسید، آقای ابراهیمی با لبخند و احترام از جایش بلند شد و سلامِ گرمی کرد. بعد فیشهای واریزی و پاسپورتها را گرفت. چیزی کنار فرمهامان یادداشت کرد و در نهایت گفت: «انشاالله یکشنبه تشریف بیاورید برای گرفتن ویزاها.» تشکر کردم و نسخهای از آخرین شمارهٔ مجلهمان را به او هدیه دادم. نگاهی به مجله انداخت و تشکر کرد. بعد هم قول داد اگر برای مصاحبه با مسئولینِ سفارت برنامهای داشتیم، برای هماهنگیها کمکمان کند.
توریستهای شرقِ دور
حال و هوای آن روز بخش صدور ویزهٔ سفارت با باقیِ روزهایی که تجربه کرده بودیم فرق داشت. روزی شلوغ و پر از مراجعهکننده بود. یک دختر و پسر جوانِ چینی همراه با کتابچهٔ راهنمای Lonely Planet پیگیر دریافت ویزهٔ افغانستان بودند. از ایران خوششان آمده بود و حالت میخواستند به افغانستان بروند. به نظر میرسید گروهی دیگر از همسفرانشان هم چند روز دیگر به آنها ملحق خواهند شد و علاوه بر ایران، خاطرات سفر به افغانستان را با خود به شرق دور خواهند برد.
یک هفته بعد – بیستم مهر (یازده اکتبر ۲۰۱۶)
– همشهری موردی نیست، بیا خودم برات انجام می دم.
– پسرم، کافینت اون ور خیابونه.
– جوون، آروم باش، عصبانی نشو.
اینها حرفهایی بود که به همراه افسر نگهبان سفارت، جوان عصبانی را از در سفارت به طرف دیگر خیابان اسکورت میکرد. متوجه نشدم که جوان از چه شاکی بود، اما خیلی سریع آرامش به فضای خارجیِ سفارت بازگشت.
وارد بخش ویزهٔ سفارت شدم. به مسئول بخش ویزه گفتم که به دنبال ویزههایمان آمدهام. اسم خودم و دوستانم را پرسید، دستهٔ بزرگی از پاسپورتهای ایرانی را از کشوی میز در آورد و دانهدانه همه را چک کرد و پاسپورتهای ما را پیدا کرد. ویزهها استیکر بودند و در صفحهای از پاسپورت چسبانده شده بودند.
سفارت افغانستان هم مثل سفارت تایوان نمایندهٔ گروه را قبول دارد و ویزهٔ بقیه را به نمایندهٔ گروه تحویل میدهد. اگر گروهی سفر میکنید، همه با هم برای تحویل ویزه به سفارت نروید. خوشحالی سر صبحم دو چندان شد و از ویزهها عکس گرفتم و روی تلگرام خبر خوش را به همسفرانم دادم.
پیش به سوی کابل
چمدانها بسته شدند. خروجیها پرداخت شدند. خط هوایی ماهان تنها خط هوایی است که امکان پرواز یکسره تهران-کابل را فراهم میکند. بلیطها را از وبسایت خریدیم. این شیوه البته هم وجه مثبت دارد و هم وجه منفی. مثبتش آنجاست که قطعاً هزینه کمتری نسبت به آژانسهای مسافرتی پرداخت کردهایم و منفیاش اینجاست که اگر بخواهی سراغ ارز مسافرتی بروی حتماً میبایست دفتر فروش ایرلاینی را پیدا کنی که بلیط را از روی سایتش خریدهای و بعد درخواست کنی تا مهر تأیید روی بلیطت بزنند! چرا که در غیراین صورت مدارکت برای خرید ۳۰۰ دلار ارز مسافرتی ناقص خواهند بود.
سلام کابل جان
بالاخره هزار توی به ظاهر بی پایان، پایان یافت. ما به آخر همه صفهای انتظار رسیدیم. چمدانها را تحویل دادیم. از گیتها رد شدیم. کارت پرواز گرفتیم و در مواجهه نگاههای پرسان همسفرانمان در صندلی هامان مستقر شدهایم. آمادهایم تا با همه مجهولهای ذهن خودمان و دیگران درباره سرزمین عجیب و غریبی که فقط از لنز دوربین رسانهها و کتابها میشناختیم پایان دهیم و به فکتهای دست اول و اطلاعات بدون فیلتر دست پیدا کنیم.
قدم به خاک افغانستان گذاشتیم. فرودگاه «حامد کرزی» در ساعت ۷ به وقت کابل سرشار از آرامش بود. باور کردنش سخت بود اما ما واقعاً به افغانستان رسیده بودیم. سرزمین اتفاقهای پرالتهاب، سرزمین جنگهای تاریخی، سرزمین باورهای سخت و خشک، سرزمین مردمان ساده و مهربان به غارت رفته… آری به افغانستان رسیده بودیم و اینک در کابل بودیم؛ در «کابل جان».
گیتها که یکی پس از دیگری سپری شدند، چمدانهایمان را که تحویل گرفتیم تازه با دو دغدغه مواجه شدیم.
یک- دستشویی کجاست؟
دو- صرافی کجاست؟
صرافی، موضوعی بود که سبب شد ما در اولین دقایق ورود به افعانستان با مهربانی بینظیر این سرزمین مواجه شویم.
– ببخشید صرافی کجاست؟ (نگاه خالی و پرسش بیپاسخ ما را به ترجمه به انگلیسی واداشت.)
– ?Excuse me sir! Do you know where the exchange bureau office is
آقای افغانستانی به زبان پشتو توضیحی داد؛ اما متوجه نشدیم صرافی کجاست. با تعجب و کمی استیصال به هم نگاه کردیم. آرام و به نجوا گفتم: «مگر قرار نبود زبان همدیگر را بفهمیم؟! نه فارسی؛ نه انگلیسی! چه کار کنیم؟»
در همین لحظه مکالمه میان خانمی بسیار شیک و موقر با آقای افغانستانی و یک کارمند فرودگاه در گرفت. اول جملات پشتو رد و بدل شدند، سپس رو به ما چند جمله انگلیسی گفته و بعد آهنگ کلمات تغییر کردند. خانم شیک و موقر که بعداً متوجه شدیم نامش «روح افزا» است؛ با رفتاری کاملاً حمایتگرانه و بسیار مادرانه از یکی از کارمندش که «ذکی» نام داشت، خواست تا ما را به محوطهای که «میدان هوایی» نامیده میشد ببرد، و چندین بار تاکید کرد که: «زکی جان! این دخترها مثل بچگان من هستند. عزیز من هستند. ببردشان بگو کجا پیسههاشان را چنج کنند. بگو به قیمت خوب دالارهاشان را چنج کنند. ذکی جان! حواست باشد که سوار موتر امن شوند.»
کمی زمان برد تا متوجه شویم که موتر همان ماشین یا خودروی خودمان است.
خانم روحافرا بعد از اینکه خیالش راحت شد کار ما راه خواهد افتاد؛ با صمیمیتی وصفنشدنی از ما پرسید: «کدام هتل میمانید؟ اگر جایی نیست بیایید منزل من. خرد است اما خوب است.»
دفتر صرافی شباهتی به صرافیهای تهران نداشت و از قفل و دزدگیر خبری نبود. خوراکی فروشی «محمد مصطفی» چند اسکناس دالار و پوند و روپیه پشت ویترین گذاشته بود و غیر از نوشیدنی سرد و گرم، ارز و سیمکارت هم میفروخت. سیمکارتی خریدیم و مقداری ارز تبدیل کردیم. اولین اسکناسهای افغانی در دستانمان سفرمان را واقعیتر کرد.
توصیهٔ ما به شما آن است که جانب احتیاط را رعایت کنید و قانون گرانی همه چیز در فرودگاه را جدی بگیرید. همهٔ پولتان را یکجا در فرودگاه تبدیل به ارز مورد نیاز نکنید و نرخ داخل شهر را هم امتحان کنید.
سوار موتر و راهی منزل مقصود شدیم.
ادامه دارد
پینویس: گزارش سفر کابل از یادداشتها، نکتهها و تصویرهای گرفته شده مشترک سه خبرنگار زن ایرانی: نفیسه حقیقتجوان، نسترن طارسی و خاطره کردکریمی تهیه و تنظیم شده است.
سلام. من میخوام برم افغانستان. ممنون میشم اگه درباره وضعیت اسکان و.. هم اطلاعاتی بدین