نامش علی، سیزده سال از سی خرداد هشتاد و هشت گذشت
مریم یحیوی:همه چیز تاریک بود. نفسم بالا نمیآمد. انگار زمان ایستاده بود. بعد از لحظاتی خواستم قدم بردارم و جایم را عوض کنم اما احساس کردم پاهایم سنگین شده است و تکان نمیخورد. چشمهایم را به سختی باز کردم. آخ خدای من جسد مردی به روی پاهایم افتاده بود. سنگینی جسد را حس میکردم. زانو زدم شاید بتوانم کمکی کنم. صورت مرد را برگرداندم. همان مرد جوان بود. مردی که نمیشناختمش. انگار نفسهای آخرش را میکشید. چشمان عسلی خستهاش محو جایی بود. سرش را به روی زانوانم گذاشتم. نبضش ضعیف میزد.سرم را به صورتش نزدیک کردم و پرسبدم اسمت؟! گفت:علی …
ادامه