روایت فاطمه از روزی که طالبان به کابل آمد
عصر همان روز حدود ساعت سه رفته بودم از دکان ترکاری (سبزی) بخرم، دکاندار گفت :طالبان را دیده ای؟ گفتم کجاست؟ گفت لب سرک(خیابان)، از این شیشه دیده می شه. به پشت دکاندار رو به شیشه نگاه کردم، یک نفر مسلح با چهرهای پوشیده ایستاده بود. اهمیتی ندادم. دکاندار گفت: رفتهاند منزل هشت. خانه یکی از این دولتیها را نام گرفت. ترسم بیشتر شد که داخل بلاک (بلوک) شدند. منتظر بودم زودتر خریدهایم را بدهد تا بروم. همین که بیرون شدم پیش دروازه دکان زن همسایه را دیدم که گفت طالبان داخل بلاک هستند به منزل هفت رفتند. پرسیدم: هفت یا هشت؟ گفت: هفت.برق نبود. لفت (آسانسور) ساختمان خاموش و من نفهمیدم هفت طبقه را چطور یکنفس دویدم. به خانهمان که رسیدم هر چه در زدم کسی در را باز نکرد. من که همین ده دقیقه قبل آمدم بیرون. چه شده همین چند دقیقه؟ حس میکردم الان قلبم از حرکت میایستد. حتی گریهام هم نمیآمد.
ادامه