لاله واژگون/داستانی از مهدی بهمن
کانون زنان ایرانی
مامان با ناراحتی به من میگوید: «عزیزم ای کاش تو هم با ما میاومدی.»
نگاه میکنم به خواهرم که کنار مامان ایستاده است. با طعنه میگویم: «تنها باشم راحتترم!»
خواهرم داد میزند: «وای به حالت اگه دست به لباسای من بزنی!» آدمهایی که ضعف اعصاب دارند را راحت میشود عصبانی کرد؛ یکی از آنها خواهر خودم. مادرم به طرف خواهرم برمیگردد و میگوید: «اینقدر من رو حرص ندین. بیا بریم.» این هم از رفتار مادرم که همیشه از فعل جمع استفاده میکند. در که بسته میشود خودم را میرسانم پشت پنجره. بابا سرش را گذاشته روی فرمان ماشین. لابد دارد مثل همیشه با خودش میگوید: «این چه مصیبتیست که گرفتارش شدم!» چقدر ناشکر است که من را مصیبت میداند. خوش به حال سیما! بابایش خرج عملش را تا قرانِ آخر داد. فرستادش تایلند عمل کرد و الان برای خودش سیماخانم تمامعیاری شده است و دارد خوش و خرم زندگی میکند. حظ میکنم هر بار که میبینم چقدر رفتارش با سیما خوب و محترمانه است. همیشه آرام و با طمأنینه با او حرف میزند. تیپ و قیافهاش هم خوب است. آدم دلش میخواهد خودش را غرق کند در چشمهایش. هنوز مامان پایین نرسیده. میدانم همین حالاست که مثل همیشه به بهانهی برداشتن وسیلهای که جا گذاشته برگردد تا ببیند چکار میکنم؛ پس میروم داخل بالکن و شروع میکنم به جمع کردن لباسها. یکی از گیرهها را میزنم روی دماغم و دو گیرهی دیگر را میزنم به لالههای گوشهایم. سبد لباسها را برمیدارم ببرم داخل که در باز میشود. مادر با دیدن من شروع میکند به خندیدن. میگوید: «خدا نکشه تو رو. برو اون موبایل من رو از اتاقم بیار.» توی دلم میگویم: «خدا بکشه من رو تا از دست شماها راحت بشم.»
وقتی موبایل را به دستش میدهم میزند زیر گریه و از پلهها پایین میرود. خیالم از رفتنش که راحت میشود میروم توی اتاقم. لباسهایم را درمیآورم. کشوی میزم را میکشم و روغن زیتون را برمیدارم. تیغ ژیلت را عوض میکنم و میروم داخل حمام. مینشینم لبهی وان. در شیشه روغن را باز میکنم و کمی روغن میریزم روی زانوهام. روغن از هر طرف مسیری برای خودش باز میکند. دولا میشوم و شروع میکنم به مالیدن. بوی روغن در فضا پخش میشود. پای چپم را میگذارم روی زانوی راستم و آن را هم میمالم. احساس خوبی دارم. کمی روغن روی کف یک دستم میریزم و دو دستم را به هم میمالم و بعد هم زیر بغلهایم و صورتم و دور این زایدهی نفرینشده را هم چرب میکنم. امروز یک روز خاص است برای یک انسان خاص. برای خودم ناز میکنم و میخندم. بلند میشوم و جلوی آینه میایستم. دست چپم را بالا میبرم و با ژیلت موهای زیر بغلم را میزنم. بعد دست راستم را بالا میگیرم و آن یکی را تمیز میکنم. در آینه نگاه میکنم. باز این آرزوی همیشگی که: آیا میشود یک روز مثل یک خانم واقعی بروم آرایشگاه، اینکه روی تخت دراز بکشم و اپیلاسیون کنم…؟ شیر آب را باز میکنم و ژیلت را زیر آن میگیرم. پای چپم را روی لبه وان میگذارم و شروع میکنم به زدن موهای پایم. چند بار دست میکشم تا مطمئن شوم که خوب تمیز شده یا نه. پای راستم را هم تمیز میکنم. حالا که فکر میکنم بهترین کار لیزر انداختن است. اینطوری برای همیشه از دست موهای بدنم خلاص میشوم. ژیلت را روی سنگ روشویی میگذارم و دست میمالم به پاهایم. از خمیر ریش بابا کف دستم میریزم و صورتم را میتراشم. احساس سبکی میکنم. پوستم لطیف و نرم شده است. دوباره ژیلت را میشویم و شروع میکنم به تمیز کردن اطراف این زایدهی نفرینی که هر بار نگاهش میکنم همهی وجودم را غصه میگیرد. دوش آب را باز میکنم. بخار تمام فضا را پر میکند و من زیر آب چرخ میزنم. امروز روزی است که باید برای خودم اسمی انتخاب کنم. هنوز اسم دلخواهم را پیدا نکردهام. دوستانم تابهحال هزارتا اسم پیشنهاد دادهاند ولی هیچ کدام راضیکننده نبوده. صورتم را زیر دوش آب میگیرم و با شامپو سرم را میشویم و با صابون تمام بدنم را پر از کف میکنم. خدا را شکر مثل مامان وسواسی نیستم. اصلاً هیچیِ من به اینها نرفته است. خودم را کامل میشویم. شیر آب را میبندم. با حولهی سبزی که بهتازگی خریدهام خودم را خشک میکنم. وارد اتاقم میشوم. موهایم را ژل میزنم و با شانه آنها را تخت به سمت بالا میخوابانم و رویشان تافت میزنم. چند روز پیش رفتم موهایم را کوتاهِ کوتاه کردم تا کلاهگیس بهتر روی سرم بنشیند. با کرم مرطوبکننده صورتم را چرب میکنم و مقداری از آن را به لالهی گوشهایم میمالم. یادش بهخیر وقتی که برای اولین بار با سیما رفتیم و گوشهایمان را سوراخ کردیم! با چه ذوقی آمدم خانه و چقدر از خانوادهام حرف شنیدم. پنکک را از داخل کشوی میزم در میآورم و با پنبهی آن شروع میکنم صورتم را پودر زدن. درِ رُژ مسیرنگی که تازگی برای خودم خریدم باز میکنم. صورتم را نزدیک آینه میبرم و از سمت چپ لبم رژ را میمالم روی لبهایم. چند بار لبهایم را بههم میمالم و با انگشت کوچکم گوشهی لب پایینم را پاک میکنم. چند دانه موی وسط ابروهایم را با موچین برمیدارم. نگاهی به زیر ابروهایم میاندازم که از زمانی که سیما برایم برداشته هنوز پر نشده است. وای که ما زنها چقدر برای خودمان گرفتاری داریم! شروع میکنم به خندیدن. این رنگ رژ را برای این انتخاب کردم که با کلاهگیسم همخوانی داشته باشد. دوست دارم رژ گونه بزنم ولی میدانم آرایش غلیظ هم خوب نیست؛ البته به هیچکس ربطی ندارد ولی در شأن من نیست. حتی یک جایی خواندم زنهایی که آرایش پر رنگ میکنند یا افسرده هستند یا میخواهند ناراحتی و رازهایشان را مخفی نگه دارند. حالا شاید من هم جزء زنهای افسرده باشم؛ ولی چرا کاری کنم که دیگران افسردگیام را بفهمند!
باز صورتم را نزدیک آینه میبرم؛ چشمانم را گشاد میکنم و به مژههایم ریمل میکشم. چشمانم را ریز میکنم. به خودم چشمک میزنم. لباسها و کفش هشترک زرشکیرنگی که تازگی خریدهام را از کمد در میآورم و همه را روی تختم قرار میدهم. زایده را با دست لای پایم جمع و شورت توری بنفش را تن میکنم و جورابشلواری مشکی را میپوشم. با آن دو بسته خمیربازی که چند روز پیش خریدم دو تا گلوله درست میکنم و کاپ سوتین بنفش سایز هفتادم را با آن پر میکنم. این سایز سینه را همیشه دوست داشتهام. سوتین را روی سینههایم قرار میدهم. دستهایم را پشت کمرم میبرم. سرم را به طرف آینه برمیگردانم و غزنها را بههم وصل میکنم. دستهایم را زیر کاپها میبرم و مرتبش میکنم. دامن پشمی چهارخانهی مشکی وخاکستری را تن میکنم، چند بار چرخ میزنم و جلوی آینه زانو میزنم و میگویم: «عزیزم با من ازدواج میکنی؟» با خودم میخندم و با خوشحالی گردنبند مروارید را به گردنم میاندازم و حلقههای گوشوارههای آویزش را از سوراخ گوشهایم رد میکنم. پیراهن آستین کوتاه یقه خرگوشی و مانتو آخرین چیزهایی هستند که باید بپوشم. کلاهگیس چتری را روی سرم میگذارم و قسمتی از موها را که روی شانههایم ریخته مرتب میکنم. شال زرشکی را روی موهایم تنظیم میکنم تا بیشتر موهایم بیرون ریخته باشد. روی تخت مینشینم و کفشهایم را پا میکنم. حتی کیفم را به رنگ شال و کفشم خریدم. جلوی آینه میایستم. از عطر خواهرم زیر گردنم میزنم. فکر میکنم کاری نمانده باشد که انجام نداده باشم. به خودم نگاه میکنم. بغض گلویم را میفشارد. الان فقط یک آرزوی دیگر دارم… به طرف در میروم. نفس عمیقی میکشم. از چشمیِ در بیرون را نگاه میکنم. در را باز میکنم و به سرعت از پلهها پایین میروم. هوای بهاری به صورتم میخورد. به اطراف نگاهی میکنم. یادم میافتد که موبایلم را برنداشتهام. میخواهم برگردم که میبینم درِ خانه باز میشود. منصرف میشوم، با قدمهای بلند به طرف چهار راه پارکوی میروم. چند بار پشت سرم را نگاه میکنم؛ خیالم که آسوده میشود، آهستهتر قدم برمیدارم. از کنار هر ماشین پارکشدهای که رد میشوم به شیشههای آن نگاه میکنم تا خودم را در آن ببینم. از جلوی مغازهها که عبور میکنم، خودم را تمامقد در شیشهها میبینم و از دیدن خودم در آن شکل و شمایل راضیام. وارد ایستگاه اتوبوس میشوم. کنار چند زن میایستم. دو نفر از آنها در حال صحبت هستند؛ یکی از آنها گاهی به لباسهایم نگاه میکند. چه عادت زشتی است که زنها همیشه به هم نگاه میکنند. من که اصلاً چنین عادتی ندارم. بعد به خودم میگویم: «آره جون خودت!» اتوبوس در ایستگاه توقف میکند. داخل میشوم. دستم را به یکی از میلهها میگیرم. احساس میکنم نگاهی روی من سنگینی میکند؛ زیرچشمی خانمی مسن را میبینم که به من زل زده است. با خودم میگویم: «نکند فهمیده باشد!» به او پشت میکنم. قسمت مردانه را نگاه میکنم. مردی حدوداً چهل ساله لبخند میزند. به او اخم میکنم. چشمک میزند. ذوق میکنم؛ ولی نشان نمیدهم. اتوبوس به میدان ونک که میرسد صدای جیغی به گوش میرسد. چند مسافر به سمت شیشهها خم میشوند. صدای جیغ زنانه است. میترسم. چند زن دست دختری که نصف شالش روی زمین کشیده میشود گرفتهاند و با زور دارند او را سوار خودرویِ وَن گشت ارشاد میکنند. چند پلیس مردم را متفرق میکنند. یکی از مسافرها به دوستش میگوید: «فیلم بگیر! فیلم بگیر! شب بفرستیم من و تو.»
دوباره به لباسهایم نگاه میکنم؛ شالم را کاملاً باز میکنم روی سینههایم. اتوبوس از میدان عبور میکند و در ایستگاه بعد از ونک نگه میدارد. تصمیم میگیرم چهار راه ولیعصر پیاده شوم و از آنجا به طرف انقلاب بروم و قلممو و چند شیشه رنگ گواش بگیرم. چند دختر دبیرستانی با مانتوهای سرمهای که هر کدام کولهای بر پشت دارند سوار میشوند و با صدای بلند شروع میکنند در مورد گشت ارشاد صحبت کردن. خانمی به آنها میگوید: «چشمش کور! میخواست درست لباس بپوشه!»
یکی از دخترها به او میگوید: «نترس خانمجون! تو اونقدر خوشگل هستی که آقاتون به اینجور دخترا نگاه نکنه!»
اولین کسی که با صدای بلند به خنده میافتد من هستم. خیلی اخلاق بدی دارم، اصلاً نمیتوانم آرام بخندم. پسری از قسمت مردانه میگوید: «حاجخانم نگران نباش! اگه یه روز هم دیگه بهت توجه نکرد ما هستیم.»
همه دوباره شروع به خنده میکنند. زن با ناراحتی میگوید: «خفه شید همهتون! خفه شید!»
زن همان ایستگاه از اتوبوس پیاده میشود، درحالیکه حدس میزنم مقصدش این ایستگاه نبوده است. کاش موبایلم همراهم بود تا موسیقی گوش میدادم. به دختری فکر میکنم که امشب تا صبح باید تو بازداشتگاه بماند. درختان چنار با سرعت از جلوی چشمانم عبور میکنند. صدای خندهی دبیرستانیها تمام فضای اتوبوس را پر کرده است. در گوش هم پچپچ میکنند، بعد میزنند زیر خنده. ایستگاه چهار راه ولیعصر پیاده میشوم. از زیرگذر میروم سمتِ پیادهروی جنوبی خیابانِ انقلاب. روی پلهبرقی میایستم. احساس میکنم کیفم تکان میخورد. برمیگردم. از ترس یک لحظه لرز برم میدارد. مردی که توی اتوبوس به من چشمک زده بود سلام میکند. دستم ناخودآگاه میرود سمت دهانم. مرد میگوید: «میتونم یه دقیقه وقتت رو بگیرم؟»
توجه نمیکنم. به بالای پلهبرقی که میرسم به سرعت به طرف پیادهرو قدم برمیدارم. چرا فکر کرده که مناسب من است؟ چه عجیب! کمی سرم را به عقب برمیگردانم. اثری از او نیست. به گمانم از آندست مردهای مغرور بود؛ البته مردهای جاافتاده بهتر از جوانها هستند؛ لااقل رفتار با یک زن را خوب بلدند. البته قیافهاش چنگی به دل نمیزد. سبیل هم که نداشت… تازه دکمهی بالایی پیراهنش هم باز بود. حالا سرم را کامل برمیگردانم. نه؛ حدسم درست بود. پشت سرم نیست. یادم میافتد که هنوز برای خودم اسمی انتخاب نکردهام. نمیدانم چرا تا الان نتوانستهام برای خودم اسمی انتخاب کنم؟ از کنار دستفروشها عبور میکنم. سرِ خیابان ابوریحان جمعیت زیادی را میبینم. نزدیکتر که میروم دختری را میبینم که شالی سفید را به چوبی بسته و بیحجاب بالای جعبهی برق ایستاده است. بعضی از مردم به او میگویند: «بیا پایین، پلیس بیاد بد میبینی.» او بیتوجه شالش را تکان میدهد. ماشینهایی که رد میشوند بوق میزنند. یک مأمور از میان جمعیت با تنه زدن به مردم به جعبهی برق نزدیک میشود و دختر را هُل میدهد. دختر روی زمین سرنگون میشود. مردم شروع میکنند به هو کشیدن. به سرعت خودم را به سمت دیگر خیابان میرسانم. صدای آژیر از دور شنیده میشود. چند ماشین پلیس در محل نگه میدارند. به سمت خیابان وصال حرکت میکنم. صدای قلبم را میشنوم. از خریدن قلممو و رنگ منصرف میشوم. تصمیم میگیرم بروم پارک لاله. برای چند ماشین دست بلند میکنم. پرایدی مشکی جلوتر نگه میدارد.
ـ اصغر، عادی رفتار کن.
ـ حواسم هست. نگران نباش.
ـ اگر حواست بود که بهت نمیگفتن اصغر دستپاچه.
ـ به روی چشم!
ـ پس یادت باشه؛ تا زدم روی ترمز دستمال رو بگیر جلوی دماغش و کار رو تموم کن.
ـ بازم به روی چشم!
مردی که عقب نشسته پیاده میشود و میگوید: «اول شما بفرمایید. من یه کم جلوتر پیاده میشم.» من ترجیح میدهم روی صندلی جلو بنشینم. طوری رفتار میکند که مجبور میشوم همان عقب بنشینم. ماشین حرکت میکند. به راننده میگویم: «من جلوی پارک لاله پیاده میشم.» راننده از آینه به من نگاه میکند و میگوید: «بله. چشم!» ابروهایی پیوسته و پر پشت دارد. از مدل ابروهایش خوشم میآید. ماشین حرکت میکند. راننده خیلی سریع میراند و توی آن شلوغی ویراژ میدهد. به راننده میگویم: «آقا من عجله ندارم، یواشتر برین.» به حرفم توجه نمیکند. از آدمهای خودسر بدم میآید. از چهارراه رد میشود. نبش خیابان حجاب مردی میگوید مستقیم؛ ولی راننده نگه نمیدارد. هوا تاریک شده است. در فکر هستم رفتن به پارک لاله را هم بگذارم برای یک وقت دیگر. توی فکرم که از سر فاطمی تا ولیعصر را پیاده بروم و از آنجا با اتوبوس برگردم به خانه که ناگهان سرم محکم میخورد به صندلی جلو. گیج شدهام. صدای مرد را میشنوم که میگوید: «مرتیکهی خر به چی نگاه میکنی؟»
ـ رسول، دستم میلرزه.
ـ بجُنب حرومزاده! دنبال چی میگردی؟
ـ بابا دستمال افتاده کف ماشین!
راننده برمیگردد و با دست محکم میزند توی سر مرد کنارم که سرش پایین است و زیر پایمان دنبال چیزی میگردد. سرش را که بالا میآورد به طرفم حمله میکند و سعی دارد دستمالی را جلوی دماغم بگیرد. شروع میکنم به جیغ کشیدن. صدای بوق ماشینها را میشنوم و گهگاه یک نفر را میبینم که دارد با گوشی موبایل فیلم میگیرد. میخواهم چیزی بگویم ولی آندو جلوی دهانم را گرفتهاند. سرم روی پای مرد عقبی است.
ـ بیپدر حرومزاده! الانه که فیلممون تو کل ایران پخش بشه.
ـ شرمنده هول شدم.
آقارسول چند بار محکم میکوبد روی پشتی صندلی و فحش میدهد. به کلاهگیسی که کف ماشین افتاده نگاه میکنم. بعد به موهای کوتاه دختر. دولا میشوم به دست میگیرم. ماشین را کنار خیابان پارک میکند و به من میگوید: «از صندوق عقب پتو رو بیار بکش روش.»
ـ با تو هستم بیپدر! به چی خیره شدی؟
ـ به این…
کلاهگیس را نشانش میدهم. رسول به دختر نگاه میکند. کلاهگیس را از دست من میگیرد. با دست لمسش میکند و پرت میکند توی صورتم و فریاد میزند: «پتو.» سر دختر را آرام روی صندلی میگذارم و از ماشین پیاده میشوم. دلم شور میزند. دارم فکر میکنم که اگر دستگیر بشویم حُکم آدمربایی چند سال زندان است؟ اگر از صورتهایمان فیلم گرفته باشند، چه خاکی باید به سرم بریزم؟ تازه چه معلوم که وضع مالی دختره خوب باشد و پدرومادرش در ازایش پولی بدهند. گردن و گوشهی لب و چشم چپم میسوزد. گیسبریده چه ناخنهایی دارد! درِ ماشین را باز میکنم و پتو را روی دختر میکشم. رسول پکهای عمیقی به سیگارش میزند. میخواهم درِ جلو را باز کنم که میگوید: «عقب.» زیر لب فحش میدهم. وقتی مینشینم عقب، به او میگویم: «اگه شمارهی ماشین رو وَر داشته باشن چی؟» با فریاد میگوید: «احمق، مگه راه افتادیم نگفتم پلاک رو عوض کردم!» با ناراحتی سرم را به طرف جاده برمیگردانم. میگوید: «از کیفش موبایلش رو در بیار.» شروع میکنم به گشتن. همهجای کیف را با دقت میگردم. به او میگویم: «گوشی نداره.» برمیگردد به کیف نگاه میکند و از دستم میگیردش و با عصبانیت شروع میکند به گشتن. در حال گشتن میگوید: «عجب! کف ماشین رو بگرد. جیب شلوار و مانتوش رو نگاه کن.» پتو را کنار میزنم. صورتش خیس عرق است. دستم را داخل جیبهای مانتوش میکنم. احساس میکنم تکان میخورد. با ترس خودم را عقب میکشم. چراغ ماشین را روشن میکنم و شروع میکنم کف ماشین را دست کشیدن. میگویم: «نه. اصلاً فکر کنم موبایل نداره. آقا انگاری زدیم به کاهدون.» سرم را که بالا میآورم میبینم رسول به من زل زده. آرام میگوید: «شلوارش؟»
ـ شلوار نداره دامن پوشیده.
ـ خوب گشتی؟
ـ به جون مادرم! خیالت راحت!
کیف را پرت میکند توی صورتم و ماشین را روشن میکند. یک ماشین پلیس از کنارمان رد میشود. سرم را پایین میاندازم. عرق سرد روی پیشانیام مینشیند. رسول از آینه نگاه میکند و میگوید: «چارهای نداریم. طبق برنامهی قبلی میبریمش لواسان. به هوش که اومد آدرس خونهشون رو ازش میگیریم.»
ـ اگه وضع مالیشون خوب نبود، چی؟
ـ اگه وضع مالیشون خوب نبود تو بیپدر رو گروگان میگیریم؛ خوبه؟
ـ اگر فیلممون پخش شده باشه، چی؟
ـ اگه فیلممون پخش شده باشه هم، جایزهی بهترین بازیگر مرد رو میدن به تو بیپدر، جایزهی دوم رو هم میدن به منِ بدبخت که گیر تو سقّسیاه افتادم.
در این چند سالی که سرایدار باغ آقای کمالی بودهام اصلاً نگذاشتهام از کارم ناراضی باشد. حالا اگر فیلم مرا ببیند چه میشود؟ جدا از حکمی که دادگاه برایم صادر میکند، حتماً آقای کمالی هم از من شکایت خواهد کرد. از کجا معلوم که همین الان آقای کمالی در حال تماشای فیلم نباشد؟ با دست میزنم به پیشانیام. رسول سریع سرش را برمیگرداند. با لبخند میگویم: «پشه بود.» از آینه به صورت رسول نگاه میکنم. آنقدر ناخنم را جویدهام که به گوشت رسیده.
ـ رسولجان، جداً فیلمها تو تلگرام سریع پخش میشه.
ـ بدبخت اینقدر نترس!
ـ نه؛ اصلاً بحث ترس نیست؛ فقط کنجکاویه.
از توی آینه به من نگاه معناداری میکند. سیگار دیگری روشن میکند. پشت چراغ قرمز که میایستد در را باز میکنم و شروع میکنم به دویدن. پشت سرم را نگاه میکنم میبینم دارد اسمم را صدا میکند. گامهایم را بلندتر برمیدارم.
*مهدی بهمن، داستان نویس