فریده غیرت؛ وکیلی که تلخی حبس تمام موکلانش را چشید
نازنین خسروانی
کانون زنان ایرانی
روز و ساعت دقیقش را نمیدانم، ولی اواخر دی ماه سال ۸۹، یک زمانی بین صبحانه و ناهار بود که درِ سلول باز شد.
“عمه خانم” مثل همیشه مودبانه، ولی بیتفاوت گفت: چادرتون رو سر کنید، باید برین بیرون.
تعجب کردم. خیلی وقت بود که بازجوییهام تمام شده. پرسیدم: کجا باید برم؟ گفت: دادگاه.
ماتم برد.
دادگاه یا دادسرای اوین؟ به تکه کاغذی که دستش بود نگاه کرد و گفت: اینجا نوشته دادگاه انقلاب. باورم نمیشد. یعنی بالاخره از این وضعیت بلاتکلیف خلاص میشدم؟ پرسیدم: وکیلم در جریانه؟ جواب داد: نمیدونم. مقنعه سیاه و چادر سرمهای گلدار زندان را سر کردم، دمپایی سفید مردانهای که چند شماره برایم گشاد بود را پا کردم و چشمبند به چشم، دنبال عمه خانم از پلهها پایین رفتم. صدای مردی گفت: نازنین می ری دادگاه؟ سرم را بالا بردم و از زیر چشمبند نگاه کردم. نماینده دادستان در بند ۲۰۹ بود. گفتم: ظاهرا. و سریع اضافه کردم: وکیلم خبر داره؟ گفت:آره
-خانوادهام چطور؟
آره، همه خبر دارن. و مرا به دو مامور مرد سپرد. بیرون از ساختمان ۲۰۹ چشمبند را برداشتم و سوار ماشین شدم. از ماموری که کنار راننده نشسته بود پرسیدم: چرا قبلا تاریخ دادگاه رو بهم اعلام نکردن؟ گفت: نمیدونم.
-خانوادهام الان اونجان؟
-بله
-وکیلم میدونه امروز دادگاه دارم؟
-بله، شعبه هم به وکیلتون خبر داده، هم به خانوادهتون.
چنان محکم و مطمئن جواب داد که شک نکردم دروغ میگوید.
پژو۴۰۵ به راه افتاد. هزار سوال در ذهنم میچرخید. “اگر به خانم غیرت نگفته باشن چی کار کنم؟ بدون اون دفاع کنم؟ صدای خانم غیرت در سرم پیچید: دخترم، یادت نره، هرگز بدون حضور وکیل دفاع نکن، هرگز.
خدایا! چند وقته بلاتکلیف توی این خراب شدهام. دفاع کنم تموم شه بره دیگه. لااقل تکلیفم معلوم میشه، یا میرم عمومی یا با وثیقه آزاد میشم. آره، بهتره دفاع کنم هرچی میخواد بشه، بشه.” دوباره صدای خانم غیرت بود که تاکید میکرد: یادت نره، هرگز، هرگز… . با خودم کلنجار میرفتم و به جنبههای مختلف ماجرا فکر میکردم. “اگر دفاع نکنم و لج کنن و حالا حالاها همینجا نگهم دارن چی؟ همه که میدونن قاضی هیچکاره است و حکم رو بازجو میده، دیگه چه فرقی داره وکیل حضور داشته باشه یا نه؟ … دادگاهِ اینهمه آدم بدون وکیل برگزار شده، حکمشون چه فرقی با بقیه داشته؟” باز تصویر خانم غیرت بود که انگشتش را در هوا تکان میداد و میگفت: یادت نره، هرگز، هرگز… .”
تصمیمم را گرفتم، بدون وکیلم دفاع نمیکنم. چند دقیقه نگذشته بود که دوباره شروع کردم:” آخه پرونده رو که قطعا ندادن خانوم غیرت بخونه، پس بود و نبودش چه فرقی داره؟ دفاع کن تموم شه بره دیگه.” صدا دوباره پیچید: هرگز، هرگز… . ذهنم مغشوش بود. پر بودم از چه کنم. زیر پل حکیم بودیم. هنوز کلی راه مانده بود و متأسفانه فرصت کافی برای فکر و خیال!بالاخره رسیدیم. از همان لحظه که از ماشین پیاده شدم به امید دیدن چهرهای آشنا سرم را به اطراف میچرخاندم. میخواستم لااقل یکنفر باخبر شود که مرا به دادگاه آوردهاند. مطمئن بودم که نه به خانوادهام خبر دادهاند و نه به وکیلم. در طبقه همکف جلوی آسانسور ایستادیم. “خدایا! اگه با آسانسور بریم بالا که کسی رو نمیبینم!” رو به مامور گفتم: میشه با پله بریم؟ من از آسانسور میترسم.
قبول کرد. با دمپایی گشادم لخلخ کنان و بافاصله پشت سرش راه افتادم. راهروها شلوغ بود و پر از زندانیهای غیرسیاسی که با دستبند و پابند و با رشتهی زنجیر مثل قطار به هم وصل شدهبودند. بادقت به چهرهی همهی آدمها نگاه میکردم. هرچه بالاتر میرفتیم، طبقات خلوتتر میشد. نمیدانم چند طبقه بالا رفتیم که پرسیدم: خیلی مونده؟ جواب داد: رسیدیم. آه از نهادم برآمد. راهرو، عریض و طویل، اما خالی بود. آن دورها، زن و مردی روی صندلی نشسته بودند. خبری از خانوادهام و خانم غیرت نبود. مأیوس و ناامید به ردیف اتاقهایی که سمت راست بودند، نگاه کردم. شماره شعبهها جلوی درِ هر اتاق نصب شده بود. در دلم دعا میکردم پروندهام در شعبه ۲۶ یا ۲۸ نباشد.
درست سه قدم عقبتر از مامور زندان حرکت میکردم. وارد یکی از اتاقها شد. سرم را بلند کردم و شماره شعبه را دیدم: ۲۶. فهمیدم که قاضی پروندهام پیرعباسی است و حسابم با کرام الکاتبین! درست جلوی در اتاق، قبل از اینکه به سمت راست بچرخم و وارد شعبه شوم، یک لحظه ایستادم. برای آخرین بار، با ناامیدی به راهرو نگاه کردم. به چهره زن و مردی که حالا فاصلهی کمتری با من داشتند و مرا نگاه میکردند، دقیق شدم. خشکم زد. آن زن، فریده غیرت بود!
معطل نکردم. دویدم به طرفش. رو به رویش ایستادم و تند تند و بدون مکث شروع کردم به تعریف: “خانوم غیرت اینا من رو آوردن دادگاه، از قبل بهم نگفته بودن، شما خبر داشتین؟ چیکار باید بکنم؟ و … .” مامور زندان دیوانه شده بود. دستش را بین ما بالا و پایین میبرد تا مانع صحبت من شود و حرفهایی میزد که اصلا نمیفهمیدم چیست! من فقط تند تند برای خانم غیرت توضیح میدادم. خانم غیرت همانطور که نشسته بود و مات و متحیر مرا نگاه میکرد، فقط یک جمله گفت: دخترم، شما کی هستید؟
انگار سطل آب یخ را روی من ریختند. وا رفتم: خانوم غیرت! منم، نازنین خسروانی. به چشمم دیدم که در لحظه، رنگ صورتش به سفیدی گچ شد. از جا پرید. بدون اهمیت به تلاش مامور عصبانی، هر دو دست مرا محکم گرفت و هراسان گفت: دخترم تویی؟! تو سلامتی؟
بعد از ماهها، لمس یک دست آشنا حس غریبی داشت.
خانم غیرت بلافاصله بر خودش مسلط شد. باتحکم رو به مامور زندان گفت: شما بفرمایید داخل شعبه، من هم الان میام.
رفتیم داخل اتاق. اگر به مامور زندان و منشی قاضی چاقو میزدی خونی از تنشان در نمیآمد. چند لحظه بعد خانم غیرت وارد اتاق شد. مثل همیشه متین و موقر و محکم. خطاب به منشی گفت که از دادگاه من بیخبر بوده و برحسب اتفاق و برای دفاع از موکل دیگری آنجا حضور داشته. درخواست کرد که محاکمه مرا به تاریخ دیگری موکول کنند و تاکید کرد که باید پرونده مرا بخواند. منشی که کاملا عصبی بود، گفت: خانم غیرت کاش بیایین و دفاع کنین تکلیف این بنده خدا معلوم شه. آقای پیرعباس هم الان میرسن. بعدا پرونده رو میدیم بخونین. به خانم غیرت نگاه کردم و در دلم امیدوار بودم که قبول کند. با لحنی آرام، ولی قاطع و محکم گفت: جناب ستاری، متاسفانه من ده دقیقه دیگه باید در شعبه … باشم. به مردی که بیرون بود اشاره کرد و ادامه داد: باید از ایشان دفاع کنم. مضاف بر اینکه تا امروز حتی یک برگ از پرونده نازنین در اختیار من گذاشته نشده. خواهشم این است که جلسه امروز رو کنسل کنید و شرایط دسترسی به پرونده نازنین رو برای من فراهم کنید. بعد هم با لحنی تاکیدی گفت: شما من رو خوب میشناسید، میدونید که هرگز خلاف قانون عمل نکرده و نمیکنم. الان هم باید به جلسه موکل دیگرم برسم.
بعد، رو کرد به من و گفت: دخترم، به قدری لاغر شدی که اصلا نشناختمت، ولی خوشحالم که بعد از اینهمه مدت بیخبری از تو، سلامت میبینمت؛ من باید برم. پیغامی برای خانوادهات نداری؟ کیفش را برداشت، در چشم من خیره شد و ادامه داد: تو دختر باهوشی هستی، خداحافظ. و رفت. منظورش را فهمیدم. تحت هیچ شرایطی این جلسه نباید برگزار شود.
بعد از رفتن خانم غیرت، مرد منشی بدون اهمیت به حضور من باعصبانیت به مامور زندان که حالش دست کمی از او نداشت گفت: اَه، همه چی خراب شد رفت.
کمی بعد قاضی آمد. بامهربانی با من احوالپرسی کرد. منشی ماوقع را برایش شرح داد. پیرعباسی با همان لحن مهربان که حالا دلسوزی را هم چاشنیاش کردهبود، به من گفت: مهم نیست، دادگاه رو برگزار میکنیم تا تکلیفت زودتر معلوم شه. اینجوری برات بهتره. وقتی گفتم که ترجیح میدهم بدون حضور خانم غیرت دفاع نکنم، گفت: به خاطر خودت میگم. تحمل اونجا سخته. ببین، پوست و استخوان شدی. فهمیدم که خانم غیرت این بازی را پیشبینی کرده بود. باقاطعیت گفتم که بدون وکیلم دفاع نخواهم کرد. ظاهر مهربان پیرعباسی ناپدید شد و رو به منشی گفت: دادگاهش رو بنداز واسه سه هفته دیگه، بذار بره اونجا بپوسه.
به ۲۰۹ که برگشتم، لب و لوچهام آویزان بود. حال سربازی را داشتم که اضافه خدمت گرفته!
بعدها بود که فهمیدم چقدر رفتار خانم غیرت به نفع من بوده.
خانم غیرت خوشبختانه، مثل برخی از همکارانش به زندان نیفتاد؛ اما به اندازهی احکام تمام موکلانش رنج کشید و تلخی حبس را چشید.
وکالت بیش از صد پرونده را در سال ۸۸ بر عهده گرفت. بیچشمداشت و به دور از سر و صدا از موکلینش دفاع کرد. در این راه، نه سودای نام داشت که نامش خیلی پیش از آن به شرافت شهره بود و نه سودای نان.
این زن در تمام مدت بازداشت موکلینش همراه و در کنار خانوادهی آنها بود. در هر لحظه از روز و شب پاسخگو و تکیهگاه خانواده بازداشتشدگان بود. کاری خارج از وظیفهی شغلی و حرفهایاش؛ صرفا به دلایل انسانی و اخلاقی که او نمونهی کامل انسانیت و اخلاق است.
روز وکیل مدافع، روز این زن، این زن قوی، جسور، رئوف که همواره صادقانه و شجاعانه، باعزت و غیرت از موکلینش دفاع کرده، مبارک باد. نام او، فریده غیرت، تا همیشه بر تاریخ حقوق و قضا این کشور به نیکی ثبت خواهد بود.