وقتی ستار بهشتی کشته شد
ژیلا مکوندی
کانون زنان ایرانی
اون روز صبح از خواب که پاشدم سرم بشدت درد میکرد! احساس کردم که فشار خونم بالاست. به دفتر بند مراجعه کردم و گفتم که میخوام برم بهداری، گفتند لباس بپوش ده دقیقهی دیگه اینجا باش بریم. وقتی رسیدم یکی از مراقبها گفت: بشین تو حیاط تا ماشین بیاد. نشستم و با بچههایی که در رفت و آمد بودند صحبت کردم و تو حیاط کوچیکمون قدم زدم. بیست دقیقهای گذشت. سرکی به دفتر کشیدم که ماشین چی شد. گفتند ماشین نیست برو بالا تو بند ماشین که اومد از آیفون صدات میکنیم. سرم بشدت درد میکرد، رفتم بالا بچهها گفتند چی شد؟ نرفتی! گفتم که ماشین نبود. یکی گفت خب پیاده میرفتید. پنج دقیقه راه که بیشتر نیست. رو تخت دراز کشیدم حالم اصلن خوب نبود. ظهر شده بود و خبری از ماشین نبود. دوباره رفتم پایین تا بگم چقدرر حالم بده، با عصبانیت گقتم قراره ماشین تولید کنید ماشینهای بهداری چی شدند. همون آمبولانس کثیف همیشگی رو بفرستید. اصلن منو پیاده ببرید. حالم خیلی بده سرم داره از درد میترکه. کلی با مسئول اونجا جر و بحث کردم و در آخر با عصبانیت گفتم که دیگه نمیخوام برم درمانگاه!
برای همه سوال بود که چه اتفاقی افتاده که یک ماشین توی درمانگاه در دسترس نیست. هر جوری بود ناهارمو خوردم، سردردم بیشتر شده بود، احساس میکردم مویرگهای سرم داره پاره میشه. غروب بود که اومدن دنبالم که بیا بریم دکتر! گفتم: درمانگاه نمیام.
وقتی دیدند تصمیمم جدی است گفتند که باید بنویسی که با میل خودت درمانگاه نمیری. با اصرار دوستان راهی درمانگاه شدم. وقتی رسیدم خیلی شلوغ بود. بچههای سیصد و پنجاه هم بودند. جو اونجا خیلی ملتهب بود. یواشکی پرسیدم چی شده همهتون اینجایید؟
اونجا بود که فهمیدم ستار بهشتی کشته شده،
فشار خونم نوزده شده بود. بهم ریخته و عصبی بودم. با دکتر شیفت شب دعوام شده بود. گقتم میخواهید منو هم بکشید؟ از ساعت ۹ صبح تا ۷ بعد از ظهر منتظر نگه داشتید اگه مویرگهای سرم از فشار خون پاره میشد چی….
بعد از تزریق آمپول و داروهایی که دادند، برگشتم تو بند خیلی داغون بودم. بچهها پرسیدند چی شده بود. واقعا ماشین نداشتن؟ که شما رو درمانگاه نمیبردند؟
گفتم نه!
واسه این بودکه یه کارگر جوان وبلاگ نویس به نام ستار بهشتی رو زیر شکنجه کشتن…