ما مقصریم، به مناسبت دوازدهمین سال حصر
مریم یحیوی
کانون زنان ایرانی
بهمن ۸۹. چهار روز است که در انفرادی ۲۰۹ هستم. ۲۲ بهمن ۲۳ بهمن ۲۴ بهمن ۲۵ بهمن هنوز ناامید نیستم…
زندانبان گوشه چادرم را میکشد و من رد کفشها را دنبال میکنم وارد اتاق بازجویی میشوم. صدای بازجو را میشناسم. میگوید؛ بشونش روی صندلی…
و من مینشینم بر روی صندلی سرد…
میگوید: چشمبندت را بردار
نگاهش را که پر از پیروزی است به من میدوزد. سنگینی نگاهش کلافهام کرده به خودم نهیب میزنم مسلط باش. چشم میدوزم به چشمانش از پشت میز به صندلی من نزدیک میشود با پوزخندی میگوید: کارتون تموم شد. رئیس تون رو فرستادیم زندان حشمتیه …
مبهوتم اما مسلط. تکرار میکند؛ میرحسین را فرستادیم زندان حشمتیه و تمام شد بازی مسخره شما پیادهنظامها …
دقایقی در سکوت میگذرد و من مغزم از همهچیز خالی است. نگهبان را صدا میکند؛ ببریدش سلول بلند میشوم از جام، صدایش بلند میشود و میگوید؛ راستی در جریان باش کارهای تو به اوامر رئیس ات باعث کشته شدن دو نفر شد. تو که مردم را به خیابان دعوت کردی قاتل اون دو نفر هستی …
به نگهبان میگوید: قاتل را به سلولش ببرید!
در سلول بسته میشود و من تمام وجودم یخکرده … دو کلمه در ذهنم هست … زندان حشمتیه، دو نفر کشته …
راه میرم.. راه میروم و در دل میگویم پس مردم به خیابان آمدند و در دلم خوشحالم.
به این فکر میکنم که میگفتیم: اگر موسوی دستگیر بشه ایران قیامت می شه …
و باز افکار مختلف در سرم رژه میرود به خودم میگم؛ مردم ساکت نمیمونند حتماً کاری میکنند اینهمه آدمهای سیاسی که داریم، حتماً کاری میکنند… مگر میشود کاری نکرد!
یاد حرف مهندس میافتم؛ ارتباط من با شما قطع میشود اما من از این راه برنمیگردم. حق مردم خط قرمز من است.
با خودم زمزمه میکنم هستیم بر آن عهد پیشین…
به خودم میگم؛ شاید بلوف باشد برای شکستن آدمی مثل من که نه الفبای سیاست میداند و نه رندی سیاستمداران را…با همین افکار یاد دو نفر شهیدی که گفتند میافتم.
از خودم میپرسم؛ زن بودن یا مرد؟ جوان یا میانسال؟ فقط دو نفر بودن؟ به خودم میگویم؛ چه فرقی میکند دو جانعزیز دو همراه از ما کم شده…
همچنان بیقرارم و فقط راه میروم و صدای در سلولها را میشنوم و متوجه میشوم، بازداشتیهای جدید واردشدهاند… صدای تازهواردها رو خوب گوش می دم، شاید صدای آشنایی را بشنوم!
حاجخانم زندانبان در سلول را باز میکند و غذای شب را به من میدهد. در حین رفتن نگاهم میکند و میگوید؛ دخترم تو گول موسوی رو خوردی حالا او را اعدام میکنند تو هم ازاینجا خلاص میشوی، برو شوهر کن و بچه دار شو. به خانوادهات فکر کن…
برایش سخنرانی میکنم؛ از حق مردم، از انتخابات، از اعتراض، از خس و خاشاک، از حق اعتراض … سرش را تکان میدهد و میرود.
و من دوباره در سلول کوچک خودم راه میروم. میایستم. راه میروم. به خودم میگویم: اعدام! میخندم …
به خودم میگویم؛ کسی جرئت نمیکند! مردم و سیاسیون نمیگذارند. میرحسین بیشتر از چند روز در زندان نمیماند! تازه اصلاً اگر واقعیت داشته باشد..
بعد از روزهای طولانی انفرادی؛ بهار ۱۳۹۰
اخبار ماههای گذشته را میخوانم. دنبال تمام وقایعی هستم که در نبود من اتفاق افتاده. به دنبال آن چیزهایی هستم که فکر میکردم باید اتفاق میافتاد و نیفتاده! بغض راه گلویم را میبندد…
گوشه کاغذی مینویسم ما اهل عمل نبودیم و فقط شعار دادیم …
بعد از دوازده سال: زمستان ۱۴۰۰
اکنون وارد دوازدهمین سال حصر رهبران جنبش سبز شدیم. با حصر آنها نه صدای آنان ساکت شد نه مطالبه گری و دادخواهی مردم… و این مسیر پرفرازونشیب با تمام سختیهایش همچنان ادامه دارد…
آمرین، عاملین، مشوقین، منفعتطلبان، عهدشکنان و ساکتین همه آنها در تداوم ظلم مقصرند.
و ما…
ما که گفته بودیم؛ پشت خانواده کشته دادهها و رهبران جنبش هستیم. و با اینکه علی رغم میلشان آنان را رهبر خواندیم. اما تا حصر بدرقهشان کردیم. و بسیاری از ما به زندگی عافیت طلبانه خودمان پرداختیم. ما مقصریم …
ما فقط آه کشیدیم و حسرت خوردیم. شعر خواندیم و سخنرانی کردیم. ما….
بهمن ۱۴۰۰