آلفا/داستانی از مهدی بهمن
کانون زنان ایرانی
نگاهش به دو پنجره گِرد خانهٔ ساحلی افتاد. ذهنش رفت به دانشگاه حقوق. آن روز که داشت توی محوطه دانشگاه رمان «تِس» را میخواند. همان روز که احمد برای اولین بار به خودش جرئت داده بود به او نزدیک شود.
«سلام من احمد هستم. فکر کنم یک مورچه داره لای موهای شما دنبال چیزی میگرده، البته مدتیه که چشمهام ضعیف شده. به همین خاطر دو تا چشم جدید گرفتم.»
مارتا نگاهش را از روی سطرهای کتاب گرفت؛ به چهره احمد نگاه کرد. تنها چیزی که توانست ببیند گِردی شیشهٔ عینکش بود. به خود لرزید. بوی ادرار فضای هردو را پر کرد. احمد عینکش را برداشت و سرش را به سمت دیگری چرخاند. پیش از اینها در یادداشتهای شبانهاش نوشته بود: «کور بودن فضیلتی است برای کمتر رنج کشیدن…»
وقتی به ساحل نزدیک شد مادرش را برهنه با دستهای دستبندخورده دید که به طرفش میدود. بلافاصله درِ کیفش را باز کرد، قرص را با عجله درآورد، درحالیکه دستهایش میلرزید آن را قورت داد. چشمهایش را بست و شروع به شمردن کرد.
کرختی و بیرمقی؛ هوای ابری، هرازگاهی همراه با قطرات باران؛ بوی خاک؛ صدای مرغان دریایی؛ عرق سرد بدنش؛ نرمی ماسههایی که زیر پاهایش فرو میرفتند. به فاصلهٔ خیلی دور ماهیگیرها داشتند تورشان را از دریا بیرون میکشیدند. اطرافش را نگاه کرد و روسری آبیرنگش را از سرش درآورد. یک قایق با سرعت دریا را در امتداد افق میشکافت و پیش میرفت.
به ساحل نزدیک شد. موجهای آرام ماسههای داخل صندلهایش را در میآوردند.
«بیا این دمپاییها رو بپوش.»
مثل کودکی بود که برای اولین بار کفشهای مادرش را پا میکند.
زن گفت: «از سرتون هم زیاده!»
باد از لابهلای تاروپود لباس یقهاسکی بنفشی که به تن داشت پوستش را خنک کرد. تودهای صدف بخشی از ساحل را سفید کرده بود. صندلهایش را درآورد. چشمهایش را بست و آهسته به طرف صدفها رفت.
مرد گفت: «حیف این پاهای شما نیست که روی زمین باشه.»
از داخل کیفش کیسهای درآورد و آن را خالی کرد روی زمین. مارتا سرش را به طرف چپ چرخاند.
صدفها را با دست به شکل مربع در آورد و به طرف مارتا که روی صندلی روبهروی دیوار نشسته بود رفت. مرد گفت: «لطفاً بلندشید. حالا برگردین. به طرف جلو حرکت کنین. خوبه؛ خوبه. نترسین به چیزی برخورد نمیکنی. آهان! حالا دمپاییهاتون رو در بیارین. من واقعاً شرمندهام. بودجهمون خیلی کمه. یه کم دیگه برین جلو. نترس. فقط صدف هستن. کامل پاهاتون رو روی صدفها بذارین. عالی شد. آفرین دختر!»
چشمهایش را باز کرد. قایق موتوری همچنان موجها را میشکافت. سرش را به طرف راست گرداند. ماهیگیران همچنان در حال بیرون کشیدن تور بودند.
مرد نوار کاستی را از درون کیفش در آورد. داخل ضبط صوت گذاشت. صدای امواج دریا داخل اتاق پخش شد. شروع کرد دور مارتا چرخیدن. هر هفت باری که میچرخید رو بهروی مارتا میایستاد و روی صورتش فوت میکرد. میگفت: «مادرت مارتا، مادرت کجاست؟» هر بار مارتا به خود میلرزید.
حالا قایقموتوری درست عمود بر مارتا به ساحل نزدیک میشد. مارتا خواست فرار کند ولی پاهایش تکان نمیخورد. تعداد زیادی مرغ دریایی در نزدیکی ماهیگیران روی زمین نشستند.
ـ باور کنید نمیدونم.
ـ باور میکنم؛ فقط یادت رفته.
همچنان دور مارتا میدوید و هر هفت بار میایستاد و روی صورتش فوت میکرد.
ـ دروغ نمیگم باور کنید.
ـ باور میکنم؛ فقط یادت رفته.
مرد به گامهایش سرعت بخشید. حین دویدن فریاد میزد: «مادرت مارتا، مادرت کجاست؟»
بعد ایستاد و به طرف کیفش رفت. مارتا کمی پاهایش را منقبض کرد. مرد یک جفت دستکش از داخل کیفش درآورد. نزدیک مارتا آمد. دستکشها را جلوی بینی مارتا گرفت. مارتا سرش را عقب برد.
قایقران مسیر قایقموتوری را عوض کرد و دوباره در مسیر افق پیش رفت. آسمان پوشیده از ابرهای سیاه بود.
ـ چرمِ اصله، رنگش مشکیه. دوخت بسیار ظریفی داره. اگر چند تا نفس عمیق بکشی تیک زیر لبت برطرف میشه، سِر شدن پاهات هم همینطور.
ـ به خدا من از مادرم خبر ندارم!
مرد دستکشهایش را در دست کرد. چند بار انگشتانش را باز و بسته کرد و دوباره هفت بار دویدن را از سر گرفت. این بار در دور آخر، علاوهبر فوت کردن روی صورتش، با انگشت اشارهٔ دستِ راستش کمر مارتا را لمس میکرد. مارتا هر بار به خودش تکانی میداد.
مارتا فریاد زد: «طبق قانون دادرسی شما حق چشمبند زدن به من رو ندارین.»
ابرها شروع به باریدن کردند. مارتا دستش را زیر قطرات باران گرفت و صورتش را بالا گرفت.
مرد ایستاد. لبخند زد. شانه به شانهٔ مارتا ایستاد و درحالیکه به دیوار روبهرو خیره شده بود گفت: «کاملاً حق با شماست؛ اما در ایران قانون فقط نوشته میشه؛ ولی اجرا نمیشه.»
«ولی من میخوام که اجرا بشه.»
«مادرت مارتا، مادرت کجاست؟»
«میخوام که اجرا بشه.»
«باشه خانم. میتونید چشمبند رو بردارین.»
مارتا به سرعت دستش را از زیر چادر درآورد و چشمبند را از روی چشمهایش برداشت. مرد همچنان به روبهرو خیره شده بود. ضربان قلبش به حالت عادی برگشته بود. مارتا به دوش آبی که روبهرویش بود و هرازگاهی چند قطره از آن میچکید نگاه کرد. یک ضبط صوت خیلی قدیمی هم آنجا بود. مرد خندید و گفت: «از وسایل قدیمی خوشم میآد.»
«اینجا کجاست؟»
«فکر کن اوین یا یه خونهٔ امن. چه فرقی میکنه؟»
مارتا عدسی چشمهایش را کاملاً به گوشه چشمهایش چسباند و به آرامی کمی گردنش را به سمت راست چرخاند. مرد دوباره فریاد زد: «مادرت کجاست؟»
مارتا به خود لرزید. مرد شروع کرد به دور مارتا چرخیدن؛ این بار با سرعت بسیار بیشتری.
قطرات باران تمام بدنش را خیس میکرد. موجهای ساحل به پاهایش میخورد. دریا طوفانی و در حال مَد بود. مرغان دریایی به سوی ماهیهایی که در تور گیر کرده بودند هجوم بردند. مارتا به آب نگاه میکرد که تا ساق پاهایش بالا آمده بود. یکی از ماهیگیران با چوبدستیاش به طرف مرغان دریایی حملهور شد. مرغها بلند میشدند و مینشستند و از لای تور، ماهیهای کوچکی را که در حال جان دادن بودند به منقار میگرفتند. قایقموتوری همچنان امواج را میشکافت.
مارتا فریاد زد: «تو خونهٔ پسرعموم، تو رشته.»
مرد ایستاد. نفس عمیقی کشید. گفت: «لطفاً چشمبندتون رو بذارین.»
مارتا گفت: «میخوام ببینمتون.»
مرد دستکشهایش را درآورد و گفت: «میتونی برگردی.»
مارتا برگشت به چهرهٔ مرد نگاه کرد؛ به گردی عینکش خیره شد.
مهدی بهمن
بهمن ۱۳۹۶