اگر مجبور نبودیم مهاجرت نمیکردیم/ گزارشی درباره کودکان افغان ساکن کرج
روزنامه اعتماد؛ آیدین فرنگی: «برادرم بنائی میکرد که از طبقه چهارم افتاد و داغون شد. بچهاش حالا شش ماهه است. بچهاش را ندید.»، «حس بدی پیدا میکنم وقتی به ما میگویند افغانی و ما را اشغالگر میدانند. کسانی هم هر روز با رفتارشان یادمان میاندازند که اینجا وطن ما نیست.»، «بابام و برادرهام چاهکنی میکنند. موقع کار سنگ خورده به چشمم بابام و حالا یک چشمش نمیبیند.»، «بابام زمان جنگ افغانستان ۱۸ روز توی برف و یخ گیر میافتد و برای همین قدرت کار کردن را از دست داده.»، «اگر ما در افغانستان مشکلات نداشتیم که هیچ وقت مهاجرت نمیکردیم.»… جملههای بالا را از میان گفتههای بچههای افغان ساکن کرج انتخاب کرده و کنار هم گذاشتهام؛ جملههایی که میتوانند معرف شرایط زندگی این کودکان باشند.
صبح جمعه یک روز خوشآبوهوای دیماهی، حدود ۲۰ کودک افغان کنار پارکی نزدیک چهارراه طالقانی کرج گرد آمده بودند تا همراه چند داوطلب ایرانی فعال در زمینه حقوق کودک، گشتوگذاری تفریحی را در اطراف کرج تجربه کنند. فعالان داوطلب از اعضای سازمان غیردولتی «کیانا»ی کرج بودند؛ گروهی فرهنگی، اجتماعی که در حوزه آموزش و ساماندهی کودکان کار و خیابان این شهر فعالیت میکند. مقصد روستای «بیلقان» بود و بچهها تا عصر وقت داشتند در حیاط بزرگ و زیبای میزبانی داوطلب بازی کرده، نقاشی بکشند و شاد باشند و سپس برای بازی فوتبال به محوطهای در نزدیکی روستا بروند…
«قندعلی رحیمی» که بچهها «قندآقا» صدایش میزدند ۱۶ سال داشت و موهایش را به قول همبازیهایش «سیخسیخی» و به تعبیر خودش «بههمریخته» درست کرده بود. «۱۱ سال پیش از افغانستان مهاجرت کردیم آمدیم کرج. خودم از هشت سالگی کار میکنم. کارگری ساختمان، باربری برای عمدهفروشیهای خشکبار و پوستر چسباندن و تراکت پخش کردن برای شرکتهای تبلیغاتی کارهایی است که در این مدت انجام دادهام. سال قبل برادرم رفت افغانستان و آنجا ازدواج کرد. بعد از برگشتن به ایران هم رفت سر کار ساختمانی. یک روز خبر آوردند از طبقه چهارم پرت شده پایین. وقتی در بیمارستان بالای سرش رسیدیم تمام کرده بود. بچهاش را ندید و مرد. حالا نوزادش شش ماهه است. ما ۱۲ نفری در یک خانه اجارهای زندگی میکنیم. زنداداشم هم با ما میماند. میخواستند برای برادرم دیه بدهند، اما مادرم دیه را بخشید، آنها هم با اصرار هشت میلیون تومان به بچهاش دادند که حالا در حساب صاحبکار برادرم به امانت مانده.» اینها شرحی است که قندآقا درباره زندگیاش میدهد.
«سعیده وامبخش»، فعال داوطلبی که بیشتر در حوزه سلامت کودکان مهاجر فعالیت دارد، مقوله فقدان شناسنامه را مهمترین مشکل کودکان افغان متولد ایران دانسته میگوید: «بیشتر بچههای افغانی که در ایران به دنیا میآیند فاقد شناسنامه هستند و سفارت افغانستان هم اقدام موثری در این زمینه انجام نمیدهد. همین مساله باعث شده در موضوع درمان این کودکان مشکلات زیادی پیش بیاید. به عنوان مثال چند وقت پیش کودک شیرخوار افغانی که حنجرهاش به صورت مادرزادی سوراخ داشت را برای عمل به بیمارستان بردیم، اما بهرغم همکاری جراحان، چون این کودک شناسنانه نداشت، بیمارستان طبق ضوابطی که دارد از پذیرش او سرباز زد.»
«نوید امینی» ۱۳ ساله، شیفته فوتبال و تکواندو بود و عشقش «کریستین رونالدو». خانوادهاش ۱۱ سال قبل به ایران میآیند و چهار سال نخست را در بندرعباس میگذرانند و بعد ساکن کرج میشوند. «هرچند ما جزو مهاجرهای کارتدار هستیم، موقع دیدن پلیس دلهره پیدا میکنیم. بابام میگوید جوری لباس نپوشیم که پلیس به ما گیر بدهد. میگوید هر کس دیگری هم هر چیزی گفت کاری به کارش نداشته باشیم.» نوید بعد از گفتن جملههای بالا اضافه میکند: «وقتی به ما میگویند افغانی حس بدی پیدا میکنم. اگر به تو هم بگویند اشغالگر هستی و اینجا وطن تو نیست، فکر نکنم حس خوبی داشته باشی. وقتی میبینی یک نفر در محلی عمومی داد میزند: “افغانی رو نگاه!” آن موقع احساس غریبه بودن را خوب میفهمی.»
وامبخش، فعال داوطلب ایرانی، مشکل دیگر بچههای مهاجر افغان را در زمینه تحصیلی دانسته تاکید میکند: «متاسفانه به دلیل بالاتر رفتن سن بیشتر بچههای افغان از حد قانونی تحصیل در مقاطع معین، آنها فرصت درس خواندن در مدرسههای دولتی را پیدا نمیکنند و برای ادامه تحصیل باید در کلاسهای غیرحضوری و آزاد ثبت نام کنند که به دلیل مشکلات شدید مالی، خانوادهها توانایی تامین هزینه سنگین این دورهها را ندارند.»
«عزیز تاجیک»(عزیز آقا) ۱۳ ساله، محبوب همه بود و محجوب و آرام. او که در غیاب مادرش وظیفه پختن غذا را در خانهشان بر عهده دارد، حکایتش را چنین بازگو میکند: «مدتی است مادرم برای عروسی برادرش رفته افغانستان. من هر وقت مادرم غذا میپخت با دقت نگاه میکردم و حالا پختن همه غذاها را بلدم. یک ساله بودم که خانوادهام به ایران آمده. دو خواهر و برادرم اینجا متولد شدهاند. روزها خواهرهای بزرگترم در یک شرکت به پاک کردن سبزی مشغول میشوند. کار تمیزی است. برادرهایم هم به پدرم کمک میکنند. آنها چاهکن هستند. موقع کار پدرم یک چشمش را از دست داده. بعد از ظهرها هم در پارک آدامس میفروشم. البته گاهی بعضی بچه نمیگذارند کار بکنم و مرا به پارک راه نمیدهند.»
عزیزآقا که در موسسه کیانا و در مقطع سوم ابتدایی درس میخواند آرزو دارد روزی پزشک شود و دردهای مردم شهرش را درمان کند. او میگوید دوست دارد به شهرشان برود و آنجا را ببیند، اما دوباره میخواهد به ایران برگردد، چون افغانستان هنوز وضع خوبی برای زندگی ندارد. عزیز ماجرای دیگری را هم تعریف میکند: «روزی در پارک زن ایرانی بدبختی را دیدم که خودش گدایی و شوهرش اسفند دود میکرد. بچهای هم توی بغل زن بود. دلم به حالشان سوخت. رفتم با آنها حرف بزنم. زن گفت ما بدبخت هستیم. من نگاهشان کردم و بعد بچه شان را بوسیدم و رفتم…»
«فعالیتهای گروه کودکان کار و خیابان کیانا فقط به زمینههای هنری، بهداشتی محدود نمانده، بلکه توجه به تحصیل و آموزش کودکان کار، چه ایرانی و چه مهاجر دغدغه اصلی ماست.» این را «بهنام اخوتپور» مدیر گروه کیانا گفته میافزاید: «در مورد تحصیل کودکان کار ما کلاسهای درسی را در هر سطح و مقطعی به صورت رایگان برگزار میکنیم. اگر این کودکان بخواهند در مدرسههای دولتی ایران به ادامه تحصیل بپردازند، به شرط نداشتن مشکل اقامتی و سنی، آموزش و پرورش از آنها آزمون میگیرد. علاوه بر این مدرک ارائه شده از طرف ما به شرط تایید سفارت افغانستان طبق قوانین آموزشی این کشور معتبر محسوب میشود. همه معلمان و همکاران کیانا هم به صورت داوطلبانه کار میکنند.»
او از «مدرسه جمعهها» نیز صحبت کرده میافزاید: «مدرسه جمعهها برای کودکانی است که تمام روزهای هفته سر کار میروند و امکان نشستن در کلاسهای روزانه کیانا را ندارند. ما جمعهها با برپایی این کلاسها درسهای طول هفته را به صورت فشرده به این کودکان آموزش میدهیم.»
«جمیله علیزاده»، نوجوان ۱۷ ساله افغان که تا سال اول دبیرستان درس خوانده و ابتدا به دلیل مشکلات اقامتی و سپس به خاطر مساله سنی اجازه تحصیل در مدرسههای دولتی ایران را پیدا نکرده و حالا هم به دلیل دوری خانهشان از سازمان کیانا و مشکلات رفتوبرگشت، پدرش اجازه درس خواندن به وی نمیدهد، دغدغه درس و مطالعه و مسائل دختران را دارد. او درباره سفر دو سال پیشش به افغانستان میگوید: «برای عروسی اقواممان به هرات رفته بودیم. دخترخالههایم در مدرسه بودند که یکهو صدای انفجار در محله پیچید. همه نگران شدیم. طالبان بمبی را در مدرسه دخترانه منفجر کرده بود تا دخترها از ترس دیگر پا به مدرسه نگذارند.»
جمیله که حین گفتگو در مورد اعضای خانوادهاش از افعال و ضمایر جمع استفاده میکرد، در تشریح بخشی از مشکلاتشان گفت: «افغانها برای کار در ایران باید کارت کار داشته باشند. پدرم که مقنی هستند چند شب تمام در سرما و زیر باران برای گرفتن این کارت در صف انتظار ماندند و آخر سر مشخص شد اعتبار کارت جدید بیشتر از ده روز نیست و بعد از ده روز باید دوباره برای گرفتن کارت اقدام کنند. چند سال پیش پدربزرگ مادریام در حال فوت بودند. مادرم هر چه خواستند برای دیدن پدرشان بروند ممکن نشد، چون ما آن زمان کارت اقامتی نداشتیم و اگر مادرم از ایران میرفتند برگشتنشان شاید هیچ وقت ممکن نمیشد…»
ظهر، زمان تفریح هفتگی برای بچههای کار افغان به آخر رسید و وقت خداحافظی شد. از آنها خواستم کنار یکدیگر بایستند تا برای گزارش عکسی بگیریم. دخترها نیامدند. «حمیرا»، دختر افغان با خنده گفت: «ما در آلبوم عکس خانوادگیمان هم عکس نداریم؛ چه برسد که عکسمان در روزنامه چاپ شود. حضور ما تصویری نیست؛ فقط صوتی است…»
این گزارش شنبه دهم بهمن ۸۸ در صفحه گزارش اجتماعی روزنامه اعتماد به چاپ رسید/ ش: ۲۱۴۶