اگر من زنم همه روزهایم پیشکش مردانی که….
آرزو.پ
بیشک در قاموس زن و مردی که پدر و مادر شدن نسل من گناه بزرگ شان است، هذیانی بیش نیست “زیر باران با زن خوابیدن” . حتما پردهها حسابی از خجالت پنجرهها درآمدهاند و نگذاشتهاند احیانا آفتاب و آمیزش، در سوز و سوزش شکل گیری نطفه ناخواسته ” نسل من” با هم شریک باشند . آفتاب که خوب است مهتاب هم که بخواهی نخواهی بیدار ناگزیر میدان همآغوشیهای شبانه پدران و مادران نسل من بود هم آخر نتوانست راز این پنجرههای “بسته” به روی” بستر” را بفهمد.
حاضرم شرط ببندم که رقص و رایحه باد هیچ نقشی در نقشه آن شب پدر و مادر نداشت و قطعا هیچ برگ و گلی گذرش به پوست تن مادر نخورد و به طنز میمانست اگر احیانا کسی آن وسط میان وظیفه دشوار همخوابگی، هوس یاس و نرگس به سرش میزد و دلش خنکای چمن میخواست و بعد داغی تن. اصلا “تکلیف” بود انگار ….
خط خوردم مادر! خط خوردم پدر! دسته گل آنشبتان فقط چند گرم ناقابل کمتر از حجم دلخواه جامعه مردسالارانه شد و از قضا همین جنس نابرابر نیز برشانه شهنههای شهر سنگینی کرد. با این همه اما گمان نکنید به نوشته شدن بر صفحه ناصاف سرزمینم پشیمانام. نه! نگرانم مبادا ندانید که اصلا مشق آن شب شما برای همین خط خوردن نوشته شد و تا ابدغصه خط های نشسته روی صورتم را بخورید. خب شما چه می دانستید بازی بیزاری جامعه از جنس دوم را ؟
ژنهایتان که به آژانهای ژندهپوش این عصر آشنا نبودند تا یک طوری در هم آمیزند که من پسر زاده شوم و نه دختری که گردن فرازیاش، گردن تان را کج کند میان در و همسایه. پس گردن بالا بگیرید که من تنها زن خط خورده و عصیانگر تاریخ نیستم. یک دشت پر از اسب رمیده پیش روست.
به ارغوانی مانندم که اگرچه نفسام پس پسک میرود از بس که گردن دراز کردهام تا یال و بالم بیرون کشم از سکون و ماندن اما خسته راه نیستم. میان همجنسان دیگرم که در هر دم نداشتههایمان را فرو می بلعیم و در هر بازدم ، دستآوردههای خویش را به دشت میبخشیم. حالا هزار شکارچی و دام هم بیاید پی مان، اصلا همه مان در قفس، فردا قفس اگر خود نفس جامعه شد چه؟
درست است که خط خوردهایم ما اما دیگر تمام شد آن روزها که تب می کردیم و داغ میشد تنمان وانگار گرده و گردنمان به گل می نشست از حجم سنگین دو گلوله گناهوارهای که با خود بر سینه یدک میکشیدیم. دیگربرای پنهان کردن این دو عقاب روی سینه، دختران دشت شرم نمیکنند و دوکتف استخوانی را به دوسو خم نمی کنند و قوز نمی کنند و انحنائی عبث را بر قامت خویش صلیب نمیکشند. عقابها میرقصند در دو سوی سینه و یال بلند “اسب تمنا” نیز موج می گیرد بر پیکره ناب زنانه، آنگاه همه روزها روز زن میشود و شرم نیز تنها به گاه لمس و نیاز پاک و ناب، گونه سرخ و داغ میکند ورنه شرم واقعی برای آنانی است که اگرچه در سالنامه، روزی را به نام زن سند زدهاند اما یک نیمروزهم زن را برابر با نیمه مردانهاش تاب نمیآورند و مدام خط میزنند.
اگر من زن ام، همه روزهایی که به نام من است پیشکش همه مردانی که فکر میکنند برای داشتن و دیدن کودکم باید منتظر لطف و منت بیکران مردانه شان باشم، اگر من زنم همه روزهایی که به نام من سند خورده پیشکش به آنانی که من باید برای چادر و چکمهام به “چه کنم” ، “چه کنم”، افتم تا مبادا دین نداشته مردان شهرم با نیش باز و پای نازی برباد رود، اگر من زنم روزم پیشکش به آنانی که چون نامم به خاطر عشق در شناسنامه شان رفت تا ابد باید اجازه خروج و ورود و اشتغال و تحصیل و هزار و یک کار و بار دیگر نیز با امضاء و اراده مردانه آنان برایم ممکن شود، اگر من زنم ، روزم پیشکش به آنانی که خون بهای شان برتر است و خونبهای یک جان کامل من برابر است با دیه ناکارآمد شدن و زار شدن تنها ابزار مردانگی شان. اگر من زنم همه روزهایم پیشکش مردانی که …اما در عوض بگذارند ما و باقی مردانی که فکر نمی کنند تنها کمی وزن اضافه می توانست حقوقمان را برابر کند، عین آدم کنار هم زندگی کنیم و آنگاه همه روزهای عالم به نام مان باشد؛ روز آدم.