سفر به کابل-بخش دوم
خدا کند کوهها به هم برسند
خاطره کردکریمی:
سرسلسلهی گورکانیان، بابر، مدعیست که سنگبنای کابل را قابیل گذاشته و او را بعد از مرگ همانجا، در گورستان شهدای صالحینِ باغهای جنوب بالاحصار، دفن کردهاند. اینها را در پردهی اول نمایشنامهی «هومبادی/ کابل» تونی کوشنر خوانده بودم که یکسالونیم پیش ترجمه کردم اما هنوز از هزارتوی نشر راهی به بیرون پیدا نکرده. الغرض. فکر سفر به این شهر اسرارآمیز از همان روزها به سرم افتاد. قضاوت بیرحمانهای است اگر میان سرگذشت پرآشوبِ افغانستان با نقطهی آغاز تاریخِ پایتخت فعلیاش پیوندی ببینیم اما اگر درصدی هم واقعیت داشته باشد، چه تقدیر دراماتیکِ غریبی!
نفیسه که بیخبر از این قضایا پیشنهاد سفر به کابل را در گروه جهانِ مجله مطرح، و نسترن هم به دقیقه نکشیده اعلامِ همراهی کرد، حرف دیگری برای گفتن نماند و از فردای همان روز دست به کار شدیم. گرفتن ویزای افغانستان کار چندان پیچیدهای نیست البته اگر در دام آدمهای منفعتطلبی نیافتید که این روزها دور و بَر هر سفارتخانهای به جستوجوی مراجعین مستأصلِ بیاطلاع پرسه میزنند. با راهنمایی سفارت در بیمارستان مهراد آزمایش اچآیوی و هپاتیت B و C میدهید، فرم آنلاین سفارت افغانستان را پر میکنید و نوبتِ مصاحبهتان را (احتمالاً برای همان روز) میگیرید. روز مصاحبه پرینت درخواست ویزا را همراه گذرنامه، یک قطعه عکس پرسنلی و جواب آزمایش همراه خود به سفارتخانه میبرید. بعد از پذیرفته شدن هم، صد دلار هزینهی صدور ویزا را بهحساب بانک ملیِ سفارت واریز میکنید و یکهفتهای منتظر میمانید و تمام؛ ویزایتان آماده است.
تصور اغلب ایرانیها از افغانستان، بیشباهت به تصور اغلب غیرخاورمیانهایها از ایران نیست. همین است که خوشبینترین افراد هم، سفر به این کشور را «زیادی ماجراجویانه» توصیف میکردند. بیشتر مردم نگران ناامنیِ ناشی از نفوذ و حضور نیروهای بنیادگرا بودند؛ گروهی سفری سیاحتی به کشوری که هنوز از زیر ویرانیها و کشمکشهای چندین و چندساله کمر راست نکرده را «بیهوده» میدانستند؛ و البته عدهای هم خیلی ساده، نگرانِ «خراب شدن پاسپورتهای»مان بودند. خودمان هم با تمام اصراری که به این سفر داشتیم، تا پایمان را توی هواپیما نگذاشتیم باورمان نمیشد که جدیجدی راهی کابل شدهایم.
میرود دل به ره دیده و تا چون باشد (۱)
هفت صبح به وقت کابل وارد میدانهواییِ (فرودگاه) حامد کرزی شدیم. مه صبحگاهی همهجا را برداشته بود و ما چنان محو تماشای تکتک جزئیات بودیم که وقتی وارد سالنِ پروازهای خارجی شدیم، جز چند نفری از کارکنان و مسافران پروازهای دیگر، کسی آن دور و بَر نمانده بود. علایم راهنما به سه زبان فارسیِ دری، پشتون و انگلیسی بودند؛ بیشتر آدمها هم به زبان غریبی حرف میزدند که بعد متوجه شدیم همان پشتو است. تمام مغازههای داخل ساختمان تعطیل بودند. با راهنمایی خانم روحافزا-از مسئولین فرودگاه که کارکنان «بیبی» صدایش میکردند- از سالن خارج شدیم تا از مغازهای در محوطهی بیرونی، سیمکارت و کمی پول افغانی بخریم. ایران که بودیم بهمان توصیه شد که چون احتمالِ قلابی بودن افغانیهای صرافیها هست، دلار بگیریم و همانجا در کابل به افغانی تبدیل کنیم.
سیمکارت را که در تلفن انداختیم، با آشنایی که قرار بود میزبانمان باشد تماس گرفتیم و آدرسِ مقصد را به موتَررانی (راننده) دادیم که پیراهنی شبیه لباسِ محلیهای خراسان به تن داشت. گوشمان هنوز در فهمِ درجای کلمات و اصطلاحات خاص دَری کُند بود؛ اما پیش از حرکت تا جایی هم که میشد، سر کرایه چکوچانه زدیم! بالاخره ساکهایمان را توی صندوق شبهوَن آقای راننده چپاندیم و راه افتادیم.
پنجشنبهروزی به شهر رسیده بودیم. راهها خلوت و کرکرهی بیشتر مغازهها پایین بود؛ اما رفت و آمد ماشینها جنبوجوشی نسبی به فضا میداد. حس و حالمان به آدمهایی میمانست که در سالنِ سینما به تماشای مستندی از افغانستان نشستهاند: شیشههای ماشین در حکمِ نمایشگر و موترران در حکم راوی. غالب خودروهای شخصی را مدلهای قدیمیِ دوو و رنو تشکیل میدادند، شاسیبلندهای نمره سیاسی با شیشههای دودی و بوقهای آژیرمانندشان قیقاج میدادند و درشکه و گاری هم ظاهراً وسیله حملونقلی معمول بود. بعضی ماشینها پلاک نداشتند و قاعدهای برای فرمان راست و چپ نبود. «نظارت بر واردات موتَر وجود ندارد و هرکدام که زور و قدرتشان زیاد است، بَره (برای) خودشان موتر وارد میکنند.» موترران این را گفت و نگه داشت تا راهِ رسیدن به آدرسمان را از کسی جویا شود. مدتی کوچهپسکوچهها را بالا و پایین کردیم تا بالاخره به محل استقرار باشکوهمان رسیدیم.
ستارهای در هفت آسمان هنر
«مه تا نیمهی دریچههای قوسی پایین میآمد، به شیشهها میسایید، میچرخید و رو به درختهای کاج و صنوبر میرفت… نور بر گچبُریهای طاق، برگهای تاک، گلهای نیلوفر میتابید… اشکوب اول، سرسرایی درندشت و چند اتاق داشت و اشکوب دوم، ده تا اتاقِ چفتاچفت گرد غلامگردشی محصور با طارمی…» (۲) توصیفات غزاله علیزاده از «خانهی ادریسیها» چنان موبهمو و پرجزئیات است که پس از خواندن کتاب، تصویری کامل از آن عمارت مجلل در ذهن داشتم. پایمان را که به خانهی میزبانمان گذاشتیم، با تجسم حقیقیِ آن تصویر روبهرو شدم.
مالکِ اولیهی خانه «عبدالغفور برشنا»، نویسنده و نقاش بلندآوازهی افغانستانی بوده که دولت ابتدا او را برای تحصیل پزشکی راهیِ آلمان میکند ولی عشقوعلاقه به هنر، راهش را به وادیِ نمایش و نقاشی میکشاند. دکتر برشنا در بازگشت به افغانستان، به موازات فعالیتهای دولتی، چنان گامهای بلندی در مسیر تعالیِ فرهنگ و هنر کشور برمیدارد که هنرشناسان افغانستانی از او با نام «ستارهای در هفت آسمانِ هنر» یاد میکنند. خانه پس از فوت دکتر، دستخوشِ سرنوشتی غریب میشود که آینهی تمامنمای تاریخ معاصر افغانستان است. با ورود نیروهای شوروی در ۱۳۵۸ ه.ش به کابل، خانوادهی برشنا به آلمان مهاجرت میکنند و عمارت در سالهای ابتدایی اشغالِ ۹ ساله به یکی از مقرهای فرماندهی نیروهای متجاوز بدل میشود. با عقبنشینیِ نیروهای شوروی و جان گرفتنِ مجاهدین، خانه به دستِ هواداران این گروه میافتد؛ در طول جنگهای داخلی که به روایت سازمان ملل تنها در شهر کابل، بیش از ۲۵ هزار کشته برجا گذاشت، بین طرفهای درگیر دستبهدست میشود و تا ۱۳۸۰ و ورودی نیروهای خارجی، عمدتاً محلی میشود برای اختفای پیکارجویان طالبان. نیروهای بینالمللی که کنترل شهر را بهدست میگیرند، شبکههای مختلف رادیویی و تلویزیونی و بعد سُفرای کشورهای اروپایی، خانه را چند سالی از مالکین اصلی اجاره میکنند و حالا که ثباتی نسبی چند صباحی است بر مملکت حاکم شده، آشنایان هنردوستِ ما موفق شدهاند خانوادهی برشنا را قانع کنند که در آن عمارت تاریخی، خانهموزهای به یادِ دکتر راه بیاندازند.
کشفالمحبوب (۳)
خوب که در گوشهوکنار خانه سرک کشیدیم و هیجان بدو ورودمان فروکش کرد، وسایل را در اتاق دلبازی که به خواستِ خودمان مهیای استقرار سهنفرمان شده بود گذاشتیم و به باغ رفتیم تا با ساکنین خانه صبحانه بخوریم. اقلامِ صبحانه ترکیب همگونی بود از محصولات ایرانی، افغانستانی و فرنگی: پنیرخامهایِ کاله، نان برشته و مربای هویج و آلبالوی محلیِ افغانستانی و آبمیوهپاکتیهای مینِت مِید. روزهایی که در تدارک سفر بودیم، به فکرمان رسیده بود شاید لازم باشد از ایران کنسرو و خوراکی همراه ببریم؛ حالا پای آن خوان نعمتِ بیدریغ، زیرچشمی همدیگر را میپاییدیم و توی دل به تصورات کودکانهمان قاهقاه میخندیدیم.
همینطور که از ماجراهای تا آنجای سفر با میزبانان میگفتیم و از روزمرگیهایشان جویا میشدیم، غرشهای هلیکوپترهای نظامی که با فاصلهی نسبتاً کمی از زمین پرواز میکردند، موسیقیِ زمینهی کلاممان میشد. با آنکه چند سالیست دولتی مرکزی، دست کم در پایتخت، ادارهی کشور را در دست دارد و از جنگ به معنای عامش خبری نیست، تردد پر سر و صدای هواپیماها و هلیکوپترهای نظامیِ ناتو، سازمانملل و آمریکا زیر نوای شبانهروزیِ زندگی در کابل است.
یکروز پیش از ورود ما، چهارمین دورهی جشنوارهی فیلم زنان افغانستان در قصر ملکهی باغ بابر کابل آغاز به کار کرده بود و آنشب افغانفیلم (۴) به همین مناسبت ضیافت شامی در منظقهی سبز شهر (۵) برپا کرده بود. ما هم به لطفِ دوستان افغانستانی، دعوت بودیم. از ایران رخشان بنیاعتماد و مهناز افشار بهعنوان مهمان و فاطمه معتمدآریا بهعنوان داور حضور داشتند. چند فیلم ایرانی نیز در بخشهای رقابتی و نمایشهای ویژه اکران میشد. تا شب ساعات زیادی مانده بود. دیدنیها فراوان بودند و سفر ما کوتاه؛ پس به پیشنهاد میزبانان، لباس پوشیدیم و راه افتادیم تا در محله قدمی بزنیم و در این فرصت با حال و هوای شهر آشناتر شویم.
به کابل که بیائید، هر طرف سر برگردانید، تالار عروسی میبینید. درست روبهروی کوچهی محل اقامتِ ما هم، تالار درندشتی بود که زرق و برقش ما را به یادِ تصاویری میانداخت که در فیلمهای هالیوودی از هتلهای لاسوگاس دیده بودیم! آنطور که برایمان گفتند، مراسم عروسی از نقاط عطف و پررنگِ زندگی خانوادههای افغانستانی است و بر سر هرچه باشکوهتر برگزار شدنش رقابتی نفسگیر در جریان است.
وارد خیابانِ اصلی که شدیم، اتاقک سنگربندیشدهی نیروی انتظامی همراه سه نیروی مسلحش توجهمان را جلب کرد. همان اولِ کاری از میزبانانمان مختصری سلامواحوالپرسیِ کابلی یاد گرفته بودیم. پیش رفتیم «سلام لالا؛ بَخیری؟ جان جور است؟» نگهبان ارشد که صورتی گِرد و خندان داشت، سلاممان را علیک گفت. خودش از رختولباس و لهجهمان فهمید اهل ایرانیم. وقتی علت سفرمان را جویا شد و گفتیم محضِ سیاحت آمدیم، چشمانِ آبی روشناش برقی زد و از سالهای طولانیِ اقامتش در تهران و شیراز برایمان گفت. چندتایی از بستگان درجه یک او هنوز ساکن شیراز بودند و خودش هم بیمیل نبود که اگر کاری باشد، دوباره به ایران برگردد. دو نگهبان دیگر هم سالها در ایران زندگی کرده بودند و آنطور که میگفتند زندگیِ بدی نداشتند.
از نگهبانها که خداحافظی کردیم، حواسمان دوباره جمعِ دور و اطرافمان شد. نزدیک ظهر بود و شهر از آن کرختیِ اول صبحی درآمده بود؛ مغازهها باز بودند و جمعیت توی هم وول میخورد. شهر پر بود از مردهایی با کت و شلوار و پیراهن به تن داشتند؛ پیراهن و تنبان خراسانی به تن و پَکول (کلاه تاجیکی) بر سر داشتند، یا چپلی و پتوی پشتون و کلاه پاکستانی پوشیده بودند. تعداد زنان انگشتشمار بود و برخلافِ انتظارمان پوششهای متنوعتر و مدرنتری داشتند. جز متکدیان و دورهگردها، کمتر کسی چادَری (برقع) به سر داشت. خیابانی که تویش قدم میزدیم، راستهی آرایشگاههای زنانه بود؛ مغازههایی بَر خیابان که به گواه سردرهایشان، اکثراً صاحبانی دانشآموختهی آموزشگاههای آرایشیِ معتبر ایران داشتند. بازار دستفروشان هم داغِ داغ بود و از خردهابزارهای الکترونیک تا انواع خوراکیهای محلی و کیف و لباس، همهچیز میفروختند.
اندک ارزی که تبدیل کرده بودیم با خرید سیمکارت و پرداخت کرایهی ماشین ته کشیده بود و نیار به پول محلی داشتیم. از میزبان همراهمان که خواستیم ما را به صرافی ببرد، در کمال تعجب درجا ایستاد و به پیرمردی اشاره کرد که گوشهی خیابان پشت پیشخوانی شیشهای نشسته و پتویی روی پایش انداخته بود. دقیق که نگاه کردیم، دیدیم سراسر پیشخوان شیشهای به انواع ارزهای بینالمللی مزین است. «-اینجا؟ -بله، همینجا،آخه اینجوری امنه؟ بله، امن است. ارز رو یا تو دکههای کنارخیابونیِ کوچکی شبیه این میفروشن یا کنار باقیِ اقلام، تو مغازههای دیگه!»
حملات تروریسی، هدفهای بالقوه، تلاشیها
اماکنی که محلِ رفتوآمد اتباع کشورهای خارجی هستند، هدفهای دلخواه حملاتِ تروریستی گروههای آشوبطلبند و بالطبع از ملاحظات امنیتی ویژهای برخوردارند؛ حالا هرچه کفهی ترازو به سمت مراجعان خارجی سنگینتر باشد، این ملاحظات سختگیرانهتر هم میشود. در ورودیِ بانکها، فروشگاههای زنجیرهای و رستورانهای لوکس مأموران مسلح نگهبانی میدهند و برای ورود به بعضیهاشان -که از بیرون، نام و نشانی هم ندارند و اگر محلی نباشی اصلاً از وجودشان خبردار نمیشوی- لازم است از یک تا دو تَلاشی (ایست بازرسی) عبور کنید. ناهار را در یکی از همین رستورانهای محافظتشده خوردیم که از بخت ما فقط غذاهای ایرانی و فرنگی داشت. رستوران حیاطی بزرگ داشت که بخشی از آن با چند آلاچیق و بخشی با ساختمان اصلیِ رستوران، محصور شده بود. مشتریهای رستوران را غیر از ما، دستهای پسر جوان با تیپهای امروزی تشکیل میدادند که دور هم نشسته بودند، قلیان میکشیدند و چای مینوشیدند. رستوران به وایفای مجهز بود و تا سفارشها آماده شود، جمیعاً آن چندساعت غیبت از فضاهای مجازی را حسابی جبران کردیم.
مهمانی رنگها و طعمها
برای رفت و آمد سواره در شهر دو راه عمده هست؛ اول اینکه کنار خیابان بایستی و به اصطلاح دربست بگیری یا از اپلیکیشنهای خدماترسانی مثل همین اسنپ و تپسیِ خودمان که معروفترینشان در کابل «کاویان» است، درخواست خودرو کنید. سرویس حملونقل عمومی هم در مناطق خاصی از شهر، محدود به اتوبوسها و مینیبوسهای فرسودهای هستند که استفاده از آنها به دردسرش نمیارزد. از تاکسیهای خطی هم شنیدیم، اما در مدت اقامتمان ردی از آنها ندیدیم.
شب اول بعد از بازگشت از هواخوری، سوار یکی از تاکسیهای کاویان شدیم و به ضیافت شام افغانفیلم رفتیم و ضمن آشنایی با اهالی فرهنگ کشور، از مزههای دلپذیر خوراکهای افغانستانی حسابی محظوظ شدیم. قابلیپلو که ترکیبی است از گوشت و برنج و کشمش و هویج و کلی ادویهی خوشطعم، خوراک اصلی مجالس رسمی است و در کنارش مَنتو، بولانی، آشک، شوله، سیخکباب و… تکمیلکننده میهمانی رنگها و طعمها.
روزهای بعد، لابهلای گشت و گذارها، سرکی هم به سالن نمایش فیلمها زدیم که در قصر ملکه تدارک دیده شده بود. ظهیرالدین محمد بابر، بنیانگذار سلسلهی گورکانیان (که فرضیه مشعشعاش فکر سفر را به سرم انداخت)، پس از آنکه کابل را در ۱۵۰۴ ه.ش به تصرف خود درآورد، در دامنه غربی کوه شیردروازه که چشماندازی به بخشهایی از رودخانه کابل و مناطق غربیِ شهر دارد، برای فرمانروایان و اشرافزادگان تفرجگاهی ساخت که در طول سالیان به جزئیات و وسعت آن افزوده شد. جسد خود پادشان نیز، ۱۰ سال پس از مرگش، بنا به وصیتاش در همانجا به خاک سپرده شد. باغ بابر تنها میراث تاریخیِ کابل است که پس از بازسازی در ۱۳۸۰ در وضعیت مطلوبی به سر میبرد و به گفته مسئولین، در روزهای تعطیل تا ۹ هزار نفر بازدیدکننده دارد.
ای مردمان، در همدلی دستی برآرید (۶)
از بخت بلند ما، در آن روزهای کوتاه، فرصت آشنایی با آدمهای نازنینی را یافتیم که لحظههایی فراموشنشدنی برایمان رقم زدند. دیانا ثاقب، نویسنده و فیلمساز، و همسرش، محمدیاسین نگاه، شاعر و روزنامهنگار افغانستانی، از جمله این آدمهای خوب بودند که علیرغم مشغلههای روزمره، زمانشان را سخاوتمندانه با ما شریک شدند. با همراهی این زوج فرهیخته از گذشته و حال کشور، از دغدغههای اجتماعی و سیاسی روشنفکران و چشمانداز نامطمئن پیشِ رو نیمچه درکی پیدا کردیم. آنطور که فهمیدیم، دو مشکل اصلیِ کشور، قومگرایی و فساد مالی است. تاجیکها، پشتونها، هزارهها و ازبکها پرجمعیتترین اقوامِ ساکن افغانستاناند که اختلافات ریشهدارشان تا همین امروز جدیترین مانع بر سر راه همگراییِ ملی است. سوءاستفادههای مالی، رشوه و مدیریت غیرعلمیِ بودجهها هم مزیدی است بر علتِ کُندی روند پیشرفت این کشور زیبا و ثروتمند. همین اختلافات و عدم مدیریتها موجب شده که حتی پایتخت کشور آب و گاز لولهکشی نداشته باشد، خانهها در قرن بیستویک با سوخت هیزم و ذغالسنگ گرم شوند و در پاییز و زمستان جز چند ساعتی در شبانهروز، برق قطع باشد. تمام اینها هم بستر مساعدی میسازد برای نارضایتیِ مدام مردم و محکم ماندنِ جاپای هرجومرجطلبانِ افراطی که بر آتش تفرقه میدمند. همین است که با وجود استقرار حاکمیت ملی و سرازیری میلیونها دلار سرمایه بینالمللی، هنوز که هنوز است در بر پاشنهی آشوب میگردد.
کل این عملیات از خاطر همین ادبیات است
یکی از بهترین روزهای سفر، سر زدن به انجمن قلم و کتابفروشیهای شهر گذشت. در آن روز با وحید وارسته، رئیس خوشقریحهی انجمن و دکتر سمیع حامد، شاعر برجسته افغانستانی، آشنا شدیم و آنها برایمان از وضعیت نشر و فعالیتهای فرهنگیشان در سطح کشور گفتند. انجمن قلم با سرمایهای که از نهادهای غیردولتیِ بینالمللی و افراد علاقهمند جمع میکند، آثار نویسندگان و شعرای جوان کشور را چاپ و در بیشتر موارد به رایگان در مراکز فرهنگی و کتابفروشیها توزیع میکند. دکتر حامد هم که ساکن اروپاست، در روزهایی از سال با برگزاری کارگاههای آموزشِ نقاشی و عکاسی در مناطق دورافتاده کشور به شناسایی و پرورش کودکان مستعد مشغول است.
بحثمان که در رابطه با ادبیات فارسی و لزوم همکاریهای بیشترِ ادبی بین دو کشور داغ شد، یکی از حاضرین خاطرهای را از قول محمدحسین جعفریان، مستندساز ایرانی و سازنده «شیر دره پنجشیر»، تعریف کرد که حسن ختامی تمام و کمال شد بر گفتوگویمان: «یادم میآید نیروهای مسعود میخواستند فرودگاهی را بگیرند. مسعود روی تپهای نیروها را فرماندهی میکرد و دستور آتش میداد؛ من هم از این صحنهها فیلم میگرفتم. بعد رفتیم داخل چادر که صبحانه بخوریم. بحثی بین ما درگرفت درباره شعر. بحث بالا گرفت… چون جنگ هم خیلی جدی بود، فرماندههان یکییکی داخل شدند تا گزارش دهند اما جرئت نمیکردند نزدیک شوند. منتظر بودند بحث تمام شود و مدام به من چشمغره میرفتند. بالاخره یکی از مشاوران او به نام ملاقربان پیش آمد و گفت: بسیار ببخشید آمرصاحب حالا گَپ (حرف) عملیات است، نه ادبیات. مسعود هم گفت: ملا صاحب، آبروی ما را پیش این مرد جورنالیستِ ایرانی بردی. کل این عملیات از خاطر همین ادبیات است.» (۷)
بازگشت
سفر ۱۰ روزه ما به کابل تمام شد اما تکهای از قلبمان پیش آن جماعتِ دریادلی که خاطراتی درخشان و ماندگار در ذهنمان حک کردند، ماند. آخرین کلمات این گزارش را که روی کاغذ مینویسم، یاد بخشی از یکی از اشعار الیاس علوی، شاعر جوان افغانستانی، میافتم که آرزوی قلبیِ هر سه تای ماست برای مردم و کشوری که بعد از این همهسال ناآرامی، سزاوار آسایشِ پایدار اند:
«خدا کند برای لحظهای/ تفنگها یادشان رَود دریدن را / کاردها یادشان رَود / بریدن را / و قلمها آتش را / آتشبس بنویسند… خدا کند کوهها به هم برسند/ دریا چنگ زَند به آسمان… و پنجرهها/ دیوارها را بشکنند…» (۷)
آمین.
بعدالتحریر
تنها خط هواپیماییِ ایرانی که این روزها به کابل پرواز مستقیم دارد، ماهان است. بیرقیب بودن در خدماترسانی اصولاً به افت کیفیتِ خدمات میانجامد و این شرکت هواپیمایی نیز از قاعده مستثنی نیست. حالا اگر عمده متقاضیان این خدمات، مهاجرانی باشند که همیشه به یک چوب رانده و بهچشم شهروند درجه دو دیده شدهاند، احتمالاً یک جاهایی کار حسابی از کنترل خارج میشود.
مهمانداران و کادر فنی پروازِ رفت، افرادی کاربلد و خوشرو بودند. همهچیز در حد بضاعت برای همه بهمساوات مهیا بود و جای گِله و شکایتی نمیماند. برخلافِ پیشبینیهایمان در طول اقامتِ کوتاهمان آنقدر بهمان خوش گذشت که برای مُنَقص نشدنِ این سرخوشی، بلیط برگشت را چند روزی به تعویق انداختیم اما قصهی بازگشت به سرراستیِ آمدنمان پیش نرفت. بار اول بهخاطر معطلی در تَلاشیهای پرتعداد میدانهواییِ حامد کرزی، وقتی به گِیت رسیدیم که دیگر کارت پرواز صادر نمیشد. با راهنماییِ کارکنان فرودگاه که میگفتند گِیت پرواز ما بیست دقیقهای زودتر از موعد مقرر بسته شده، به دفتر نماینده ماهان در فرودگاه رفتیم اما نهتنها نتیجهای نگرفتیم بلکه عملاً دستبهسر شدیم؛ نماینده محترم همانطور که آماده رفتن به خانه میشد و اصولاً در حیطه مسئولیتهایش نمیدید که برای سهدختر هموطنی که در مملکتی غریب از پروازشان جا ماندهاند راه چارهای بیابد، بهمان توصیه کرد «تا شما باشید که ازین بهبعد بهموقع در فرودگاه حاضر شوید.» چشم! یکساعتی را سرگردانِ ایناتاق و آنمسئول فرودگاه بودیم اما راه به جایی نبردیم. هواپیما البته با نزدیک یکساعت تأخیر بیما بلند شد و ما دست از پا درازتر به خانه برگشتیم. به محض ورود، برای پرواز برگشتِ بعدی بلیط رزرو کردیم و در کمال تعجب، مبلغی که بهعنوان جریمهی جا ماندن پرداختیم، از هزینهی جابهجایی تاریخِ برگشت که پیشتر پرداخته بودیم، بهمیزان قابل توجهی کمتر بود.
بار دوم، همهچیز تا سوار هواپیما شدن، طبق قاعده و ضابطه پیش رفت اما در طول پرواز، بیاعتنایی و ادبیات زننده خدمه پرواز در مواجهه با خواستههای مسافرین افغانستانی بهتزدهمان کرد. تهران که رسیدیم به امور مشتریانِ ماهان نامه نوشتیم و شکایتمان را از آنچه گذشته بود خطاب به مدیرعامل این خط هوایی اعلام کردیم. بعد از مدتی که پیگیر نتیجه شدیم، در پاسخی که تلگرامی بهدستمان رسید، بیتوجه به مسئله زودتر از موعد بسته شدن گیت و دیرتر از موعد بلندشدن هواپیما، شکایت از رفتار نادرست کادر پرواز با مسافرین افغانستانی پای حساسیتها و ریزبینیهای ناشی از حرفهمان و دلخوریِ جا ماندن از پرواز گذاشته شد و… همین. (ناگفته نماند که این میزان پاسخگویی هم فراتر از انتظارمان بود!)
دستِ آخر تنها میتوانیم به امید آمدن آن روزی بنشینیم که رنگ و نژاد و مذهب، مِلاک ارزیابی و قدر و منزلت دادن به انسانها قرار نگیرد و البته متولیان امور هم، پاسخگوی مسئولیتهایشان باشند.
پینوشت
- مأخوذ از غزلی از سلمان ساوجی، از شعرای قرن هشتم هجری.
- «خانه ادریسیها» – غزاله علیزاده – انتشارات توس/ ۱۳۹۴ (چاپ ششم).
- مأخوذ از نام مجموعهشعری از یاسین نگاه، چاپ افغانستان (انتشارات امیری- ۱۳۹۳)
- سازمان سینمایی وابسته به وزارت فرهنگ و اطلاعات افغانستان.
- منطقه سبز کابل مانند منطقه سبز بغداد، منطقهای حفاظتشده است که عمده سفارتخانهها و سازمانهای بینالمللی تحت تدابیر شدید امنیتی در آنجا قرار دارند.
- مأخوذ از تصنیف «ای عاشقان» قیصر امینپور.
- نقلِ دقیق از مصاحبه آقای جعفریان با شماره پنجم نشریه ماه نو.
- از شعر «خدا کند انگورها برسند» الیاس علوی که عنوان گزارش هم مأخوذ از آن است.
پینویس: گزارش سفر کابل از یادداشتها، نکتهها و تصویرهای گرفته شده مشترک سه خبرنگار زن ایرانی: نفیسه حقیقتجوان، نسترن طارسی و خاطره کردکریمی تهیه و تنظیم شده است.